put in one's place

پیشنهاد کاربران

🔸 معادل فارسی:
سرجایش نشاندن / ادب کردن / محدود کردن / نشان دادن حد و مرز
- - -
🔸 تعریف ها:
1. ** ( انتقادی – اجتماعی ) :**
وقتی کسی با رفتار یا گفتار محکم، دیگری را متوجه حد و مرز یا اشتباهش می کند.
...
[مشاهده متن کامل]

مثال: *The teacher put the rude student in his place. *
معلم دانش آموز بی ادب را سرجایش نشاند.
2. ** ( محاوره ای – مقابله ) :**
اشاره به واکنش قاطع برای جلوگیری از گستاخی یا بی احترامی.
مثال: *She put him in his place after he made a rude comment. *
بعد از اینکه حرف بی ادبانه زد، حسابی گذاشتش سر جاش.
3. ** ( ادبی – استعاری ) :**
بیان اینکه فردی را به جایگاه واقعی اش برگرداندند و مانع از خودبزرگ بینی یا گستاخی او شدند.
مثال: *He was finally put in his place by the manager. *
مدیر بالاخره سرجایش نشاندش.
- - -
🔸 مترادف ها:
rebuke – reprimand – humble – check – correct – scold – put down