فرو رفتن یک شی مانند چاقو در جسم دیگر خواه بدن انسان یا چوب یا امثال آن
مجبور به کاری شدن یا کردن
. His wife pushed him into changing his job
همسرش او را مجبور به تغییر شغل کرد.
همسرش او را مجبور به تغییر شغل کرد.
دکتر سوزن فرو کرد ( هل داد ) تو بازوش
من کلیدُ هل دادم ( که بره ) تو قفل
... [مشاهده متن کامل]
اونُ عمدا هل دادن تو مسیر عبور اتومبیل ها
این شرکت یه یورش بزرگ شروع کرده به سمت بازار اروپا