فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: pushes, pushing, pushed
حالات: pushes, pushing, pushed
• (1) تعریف: to exert pressure against in order to move.
• مترادف: move, press
• متضاد: pull
• مشابه: crowd, depress, drive, hustle, impact, impel, jostle, poke, propel, punch, shove, stick, thrust
• مترادف: move, press
• متضاد: pull
• مشابه: crowd, depress, drive, hustle, impact, impel, jostle, poke, propel, punch, shove, stick, thrust
- He carried the groceries while I pushed the stroller.
[ترجمه گوگل] او مواد غذایی را حمل می کرد در حالی که من کالسکه را هل می دادم
[ترجمه ترگمان] وقتی که من کالسکه رو هل دادم، اون خواربار رو حمل می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] وقتی که من کالسکه رو هل دادم، اون خواربار رو حمل می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to cause (something) to be a certain way by exerting pressure against (it).
- The cowboy pushed the saloon doors open.
[ترجمه گوگل] گاوچران درهای سالن را باز کرد
[ترجمه ترگمان] کلانتر در میخانه را باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کلانتر در میخانه را باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to thrust (something) away from oneself.
• مترادف: thrust
• مشابه: drive, hustle, impel, move, press, propel, shove
• مترادف: thrust
• مشابه: drive, hustle, impel, move, press, propel, shove
- Her brother wouldn't move out of her way, so the little girl pushed him.
[ترجمه شیماه] برادرش از سر راهش کنار نمیرفت بنابراین دختر کوچولو او را هل داد.|
[ترجمه گوگل] برادرش از سر راه او حرکت نمی کرد، بنابراین دختر کوچک او را هل داد[ترجمه ترگمان] برادرش از جایش تکان نخورد، بنابراین دخترک او را هل داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to make (a way) by shoving.
• مترادف: press, shoulder, shove
• مشابه: bull, drive, elbow, jostle, move, poke, propel, ram, struggle, thrust, work
• مترادف: press, shoulder, shove
• مشابه: bull, drive, elbow, jostle, move, poke, propel, ram, struggle, thrust, work
- They pushed their way through the crowd.
[ترجمه گوگل] آنها راه خود را از میان جمعیت هل دادند
[ترجمه ترگمان] از میان جمعیت به راه خود ادامه دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از میان جمعیت به راه خود ادامه دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to forcefully urge toward a particular action or way of thinking.
• مترادف: prod, urge
• متضاد: deter
• مشابه: compel, crowd, egg, encourage, goad, hustle, impel, incite, induce, influence, instigate, motivate, persuade, press, pressure, prompt, rouse, spur on, sway, thrust
• مترادف: prod, urge
• متضاد: deter
• مشابه: compel, crowd, egg, encourage, goad, hustle, impel, incite, induce, influence, instigate, motivate, persuade, press, pressure, prompt, rouse, spur on, sway, thrust
- She pushed her son to study medicine.
[ترجمه فاریا جنیدی] او پسرش را برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی تشویق کرد|
[ترجمه گوگل] او پسرش را وادار به تحصیل در رشته پزشکی کرد[ترجمه ترگمان] پسرش را هل داد تا پزشکی بخواند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to urge the purchase or use of.
• مترادف: promote, publicize
• مشابه: advertise, ballyhoo, boost, hawk, hustle, hype, peddle, plug
• مترادف: promote, publicize
• مشابه: advertise, ballyhoo, boost, hawk, hustle, hype, peddle, plug
- We're pushing our new product with aggressive advertising.
[ترجمه گوگل] ما محصول جدید خود را با تبلیغات تهاجمی پیش می بریم
[ترجمه ترگمان] ما محصول جدید خود را با تبلیغات تهاجمی به پیش می بریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما محصول جدید خود را با تبلیغات تهاجمی به پیش می بریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to manipulate aggressively.
• مترادف: strong-arm
• مشابه: browbeat, control, exploit, force, manipulate
• مترادف: strong-arm
• مشابه: browbeat, control, exploit, force, manipulate
- Don't think you can push me, because I'm not afraid of you.
[ترجمه گوگل] فکر نکن می توانی به من فشار بیاوری، چون من از تو نمی ترسم
[ترجمه ترگمان] فکر نکن منو مجبور کنی، چون من از تو نمی ترسم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] فکر نکن منو مجبور کنی، چون من از تو نمی ترسم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: (slang) to sell.
• مترادف: sell
• مشابه: dump, hustle, liquidate, peddle, promote, swap, trade, unload, vend
• مترادف: sell
• مشابه: dump, hustle, liquidate, peddle, promote, swap, trade, unload, vend
- He was caught pushing drugs.
[ترجمه گوگل] او در حال هل دادن مواد مخدر دستگیر شد
[ترجمه ترگمان] اون در حال هل دادن مواد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون در حال هل دادن مواد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to exert pressure against something.
• مترادف: press
• متضاد: pull
• مشابه: crowd, drive, hustle, jostle, move, nudge, shove, thrust
• مترادف: press
• متضاد: pull
• مشابه: crowd, drive, hustle, jostle, move, nudge, shove, thrust
- If you push harder on the door, it will open.
[ترجمه گوگل] اگر بیشتر به در فشار دهید، در باز می شود
[ترجمه ترگمان] اگه بیشتر فشار بدی، باز میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اگه بیشتر فشار بدی، باز میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to try as hard as possible; continue despite difficulty or limitations.
• مترادف: persevere, persist
• مشابه: abide, drive, endure, press, strive, struggle
• مترادف: persevere, persist
• مشابه: abide, drive, endure, press, strive, struggle
- We kept on pushing, and eventually we succeeded.
[ترجمه گوگل] ما به فشار دادن ادامه دادیم و در نهایت موفق شدیم
[ترجمه ترگمان] ما به هل دادن ادامه دادیم و در نهایت موفق شدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما به هل دادن ادامه دادیم و در نهایت موفق شدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a thrusting or shoving away.
• مترادف: shove, thrust
• متضاد: pull
• مشابه: butt, jog, jolt, jostle, nudge, poke
• مترادف: shove, thrust
• متضاد: pull
• مشابه: butt, jog, jolt, jostle, nudge, poke
- She got on the swing and asked her father for a push.
[ترجمه گوگل] او سوار تاب شد و از پدرش خواست که یک هل بدهد
[ترجمه ترگمان] از تاب بالا رفت و از پدرش خواست که او را هل دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از تاب بالا رفت و از پدرش خواست که او را هل دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a determined effort.
• مترادف: attempt, effort
• مشابه: ambition, crack, endeavor, essay, pull, trial, try, war
• مترادف: attempt, effort
• مشابه: ambition, crack, endeavor, essay, pull, trial, try, war
- The government is making a push to pass this legislation quickly.
[ترجمه گوگل] دولت برای تصویب سریع این قانون تلاش می کند
[ترجمه ترگمان] دولت تلاش می کند این قانون را به سرعت تصویب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دولت تلاش می کند این قانون را به سرعت تصویب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The airlines made these changes in a push to beef up security.
[ترجمه گوگل] خطوط هوایی این تغییرات را در تلاش برای تقویت امنیت انجام دادند
[ترجمه ترگمان] خطوط هوایی این تغییرات را در فشار برای افزایش تدابیر امنیتی انجام دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خطوط هوایی این تغییرات را در فشار برای افزایش تدابیر امنیتی انجام دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a situation requiring vigorous action.
• مترادف: emergency, pinch
• مشابه: bind, corner, crisis, dilemma, exigency, fix, mess, pickle, predicament, priority
• مترادف: emergency, pinch
• مشابه: bind, corner, crisis, dilemma, exigency, fix, mess, pickle, predicament, priority
- They'll do what's necessary if they're in a push.
[ترجمه گوگل] اگر در حال فشار باشند، کارهای لازم را انجام خواهند داد
[ترجمه ترگمان] اگر در حال هل دادن باشند، کاری که لازم است انجام می دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اگر در حال هل دادن باشند، کاری که لازم است انجام می دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید