push

/ˈpʊʃ//pʊʃ/

معنی: تنه، هل، فشار، زور، فشار با سر، فشاربجلو، چیزی را زور دادن، با زور جلو بردن، یورش بردن، نشاندن، هل دادن، فشار دادن، فشردن، شاخ زدن
معانی دیگر: (به سوی خارج یا بالا یا پایین) فشار دادن، کوستن، زور دادن، (با فشار دادن به جلو) راندن، بردن (در برابر: کشیدن pull)، تشویق کردن، شور دادن، بر انگیزاندن، خواهان کردن، ترغیب کردن، واداشتن، وادار کردن، تحت فشار گذاشتن، اصرار کردن، در مضیقه قرار گرفتن، در تنگنا بودن، فعالیت کردن، تکاپو کردن، فشار آوردن، تلاش کردن، (عامیانه - به ویژه سن) نزدیک بودن (به)، (با: forward یا ahead و غیره) پیش رفتن، به جلو راندن، رانش، حمله، تعرض نظامی، یورش، جنب و جوش، کوشش، سعی، پیش رانی، پیشرفت، ترویج، (هنگام زایمان یا دفع مدفوع و غیره) زور زدن، (عامیانه) عرضه، پشتکار، جربزه، کارایی، شا زدن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: pushes, pushing, pushed
(1) تعریف: to exert pressure against in order to move.
مترادف: move, press
متضاد: pull
مشابه: crowd, depress, drive, hustle, impact, impel, jostle, poke, propel, punch, shove, stick, thrust

- He carried the groceries while I pushed the stroller.
[ترجمه گوگل] او مواد غذایی را حمل می کرد در حالی که من کالسکه را هل می دادم
[ترجمه ترگمان] وقتی که من کالسکه رو هل دادم، اون خواربار رو حمل می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to cause (something) to be a certain way by exerting pressure against (it).

- The cowboy pushed the saloon doors open.
[ترجمه گوگل] گاوچران درهای سالن را باز کرد
[ترجمه ترگمان] کلانتر در میخانه را باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to thrust (something) away from oneself.
مترادف: thrust
مشابه: drive, hustle, impel, move, press, propel, shove

- Her brother wouldn't move out of her way, so the little girl pushed him.
[ترجمه شیماه] برادرش از سر راهش کنار نمیرفت بنابراین دختر کوچولو او را هل داد.
|
[ترجمه گوگل] برادرش از سر راه او حرکت نمی کرد، بنابراین دختر کوچک او را هل داد
[ترجمه ترگمان] برادرش از جایش تکان نخورد، بنابراین دخترک او را هل داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to make (a way) by shoving.
مترادف: press, shoulder, shove
مشابه: bull, drive, elbow, jostle, move, poke, propel, ram, struggle, thrust, work

- They pushed their way through the crowd.
[ترجمه گوگل] آنها راه خود را از میان جمعیت هل دادند
[ترجمه ترگمان] از میان جمعیت به راه خود ادامه دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to forcefully urge toward a particular action or way of thinking.
مترادف: prod, urge
متضاد: deter
مشابه: compel, crowd, egg, encourage, goad, hustle, impel, incite, induce, influence, instigate, motivate, persuade, press, pressure, prompt, rouse, spur on, sway, thrust

- She pushed her son to study medicine.
[ترجمه فاریا جنیدی] او پسرش را برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی تشویق کرد
|
[ترجمه گوگل] او پسرش را وادار به تحصیل در رشته پزشکی کرد
[ترجمه ترگمان] پسرش را هل داد تا پزشکی بخواند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to urge the purchase or use of.
مترادف: promote, publicize
مشابه: advertise, ballyhoo, boost, hawk, hustle, hype, peddle, plug

- We're pushing our new product with aggressive advertising.
[ترجمه گوگل] ما محصول جدید خود را با تبلیغات تهاجمی پیش می بریم
[ترجمه ترگمان] ما محصول جدید خود را با تبلیغات تهاجمی به پیش می بریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to manipulate aggressively.
مترادف: strong-arm
مشابه: browbeat, control, exploit, force, manipulate

- Don't think you can push me, because I'm not afraid of you.
[ترجمه گوگل] فکر نکن می توانی به من فشار بیاوری، چون من از تو نمی ترسم
[ترجمه ترگمان] فکر نکن منو مجبور کنی، چون من از تو نمی ترسم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: (slang) to sell.
مترادف: sell
مشابه: dump, hustle, liquidate, peddle, promote, swap, trade, unload, vend

- He was caught pushing drugs.
[ترجمه گوگل] او در حال هل دادن مواد مخدر دستگیر شد
[ترجمه ترگمان] اون در حال هل دادن مواد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to exert pressure against something.
مترادف: press
متضاد: pull
مشابه: crowd, drive, hustle, jostle, move, nudge, shove, thrust

- If you push harder on the door, it will open.
[ترجمه گوگل] اگر بیشتر به در فشار دهید، در باز می شود
[ترجمه ترگمان] اگه بیشتر فشار بدی، باز میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to try as hard as possible; continue despite difficulty or limitations.
مترادف: persevere, persist
مشابه: abide, drive, endure, press, strive, struggle

- We kept on pushing, and eventually we succeeded.
[ترجمه گوگل] ما به فشار دادن ادامه دادیم و در نهایت موفق شدیم
[ترجمه ترگمان] ما به هل دادن ادامه دادیم و در نهایت موفق شدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: a thrusting or shoving away.
مترادف: shove, thrust
متضاد: pull
مشابه: butt, jog, jolt, jostle, nudge, poke

- She got on the swing and asked her father for a push.
[ترجمه گوگل] او سوار تاب شد و از پدرش خواست که یک هل بدهد
[ترجمه ترگمان] از تاب بالا رفت و از پدرش خواست که او را هل دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a determined effort.
مترادف: attempt, effort
مشابه: ambition, crack, endeavor, essay, pull, trial, try, war

- The government is making a push to pass this legislation quickly.
[ترجمه گوگل] دولت برای تصویب سریع این قانون تلاش می کند
[ترجمه ترگمان] دولت تلاش می کند این قانون را به سرعت تصویب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The airlines made these changes in a push to beef up security.
[ترجمه گوگل] خطوط هوایی این تغییرات را در تلاش برای تقویت امنیت انجام دادند
[ترجمه ترگمان] خطوط هوایی این تغییرات را در فشار برای افزایش تدابیر امنیتی انجام دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a situation requiring vigorous action.
مترادف: emergency, pinch
مشابه: bind, corner, crisis, dilemma, exigency, fix, mess, pickle, predicament, priority

- They'll do what's necessary if they're in a push.
[ترجمه گوگل] اگر در حال فشار باشند، کارهای لازم را انجام خواهند داد
[ترجمه ترگمان] اگر در حال هل دادن باشند، کاری که لازم است انجام می دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. push against the door
در را فشار بده.

2. push square pegs into round holes
میخ های چوبی چهارگوش را در سوراخ های گرد فروکن.

3. push (or press) the panic button
(امریکا - خودمانی) هول کردن،با دستپاچگی (و بدی) کاری را انجام دادن،هراس زده شدن

4. push comes to shove
(عامیانه - معمولا با: if یا when) بحران،سختی

5. push down (or up)
1- به پایین (یا بالا) فشار دادن 2- (قیمت را) بالا یا پایین بردن

6. push into
جلو رفتن،پیشرفت کردن

7. push off
(عامیانه) عزیمت کردن،رهسپارشدن،رفتن

8. push on
(به پیشرفت) ادامه دادن،پیگیری کردن

9. push one's way (through something)
(با هل دادن از میان چیزی) رد شدن

10. push the boat out
(انگلیس - عامیانه) پول زیاد خرج کردن (به ویژه در مهمانی)

11. push up (the) daisies
(خودمانی) مردن و دفن شدن

12. don't push me; i will act at the proper moment
به من فشار نیاور; هر وقت مناسب باشد اقدام خواهم کرد.

13. the push of a button
فشار به دکمه

14. to push a baby carriage
کالسکه ی بچه را بردن

15. to push a door open
در را زور دادن و باز کردن

16. when push comes to shove, he gives in
وقتی که کار به جاهای باریک می رسد او زه می زند.

17. if push comes to shove
(عامیانه) اگر برخورد تبدیل به جنگ شود،اگر قضیه بالا بگیرد

18. a healthy push
فشار زورمندانه

19. if you push the button, the bell will ring
اگر دکمه را فشار بدهی زنگ به صدا در می آید.

20. the company's push to lower the price of its products
تلاش شرکت برای پایین آوردن قیمت فرآورده های آن

21. please, give my car a push
لطفا ماشین مرا هل بدهید.

22. the baby's head is out; push harder!
سفت تر زوربزن ; سربچه بیرون است !

23. on the eastern front, the winter push had finally begun
در جبهه ی شرق حمله ی زمستانی بالاخره شروع شده بود.

24. war gave weather forecasting a tremendous push
جنگ باعث رواج زیاد پیش بینی وضع هوا شد.

25. a rotary phone is cheaper than a push button one
تلفن (دارای شماره گیر) چرخنده از تلفن دکمه ای ارزان تر است.

26. She gave him a gentle push towards the door.
[ترجمه گوگل]او را به آرامی به سمت در هل داد
[ترجمه ترگمان]با مهربانی به طرف در هل داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

27. Push a wedge under the door to keep it open while we're carrying the boxes in.
[ترجمه گوگل]یک گوه را زیر در فشار دهید تا در حالی که جعبه ها را به داخل حمل می کنیم، باز بماند
[ترجمه ترگمان]یه شکاف زیر در هل بده تا وقتی داریم جعبه ها رو حمل می کنیم باز نگهش داریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

28. The vote will enable the Prime Minister to push through tough policies.
[ترجمه گوگل]این رای، نخست وزیر را قادر می سازد تا سیاست های سختی را پیش ببرد
[ترجمه ترگمان]این رای گیری نخست وزیر را قادر خواهد ساخت تا سیاست های محکم را اعمال کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

29. Germany was not trying to push Britain into the slow lane.
[ترجمه گوگل]آلمان تلاش نمی کرد بریتانیا را به مسیر آهسته سوق دهد
[ترجمه ترگمان]آلمان در تلاش نبود تا بریتانیا را به راه کند سوق دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

30. Push generally succeeds in business.
[ترجمه گوگل]Push به طور کلی در تجارت موفق است
[ترجمه ترگمان]فشار به طور کلی در کسب وکار موفق می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

تنه (اسم)
stock, bulk, frame, stem, body, trunk, corpus, jostle, push, shove

هل (اسم)
jostle, push, cardamom, shove

فشار (اسم)
compression, rush, stress, tension, violence, hustle, constraint, pressure, oppression, thrust, push, press, pressing, squeeze, discharge head, vim, enforcement, impressure, inrush, squeeze play

زور (اسم)
strength, might, energy, force, violence, power, vivacity, hustle, zing, strain, vigor, pressure, thrust, push, dint, tuck, zip, vim, stunt, vis

فشار با سر (اسم)
push

فشار به جلو (اسم)
push

چیزی را زور دادن (فعل)
push

با زور جلو بردن (فعل)
push

یورش بردن (فعل)
push

نشاندن (فعل)
seat, embed, infix, set, imprint, imbed, immigrate, push, enchase, inlay, set down, stud

هل دادن (فعل)
jog, hitch, hustle, shoulder, haul, poach, push, shove, poke

فشار دادن (فعل)
hustle, push, press, squeeze, trample

فشردن (فعل)
shrink, crush, wad, tighten, twitch, push, press, squeeze, wring

شاخ زدن (فعل)
butt, gore, give a butt, push, tup

تخصصی

[سینما] بالا بردن حساسیت فیلم
[کامپیوتر] نشاندن، جای دادن، فشار دادن . - فشاردادن - قرار دادن یک داده بر روی یک پشته . نگاه کنید به stack.
[برق و الکترونیک] فشار دادن
[مهندسی گاز] فشار، فشاردادن
[ریاضیات] قرار دادن، اضافه کردن
[] حمله، تاخت

انگلیسی به انگلیسی

• act of shoving or thrusting; shove, thrust; application of pressure; assault, attack; initiative, enterprise; help
shove, thrust; urge, prod; apply pressure; promote an initiative; sell drugs
when you push something, you press it with force, often in order to move it. verb here but can also be used as a count noun. e.g. the gate slid open at the push of a button.
if you push through things that are blocking your way or push your way through them, you use force in order to be able to move past them.
to push a value or amount up or down means to cause it to increase or decrease.
if you push someone into doing something, you urge or force them to do it.
if you push for something, you try very hard to achieve it. verb here but can also be used as a singular noun. e.g. india led the non-aligned nations in a push for sanctions.
to push something also means to try to increase its popularity or to attract people to it; an informal use.
if you push a particular subject, idea, or belief that you have, you try to make people listen to you, agree with you, or support you.
when someone pushes drugs, they sell them illegally; an informal use.
if someone gives you the push, they say they no longer want you; an informal expression.
see also pushed, pushing.
if you push ahead with something, you continue to make progress with it.
if someone pushes you around, they give you orders in a rude and insulting way.
if a group of people or an army is pushed back, they are forced to move backwards.
when someone pushes in, they come into a queue in front of other people, often in a rough or rude way.
when you push off, you leave a place; an informal use.
when you push on, you continue travelling somewhere or doing something.
if you push someone or something over, you push them so that they fall onto the ground.
if you push through a proposal, you succeed in getting it accepted, often with difficulty.

پیشنهاد کاربران

کِشاندن، به کِر نهادن. به کِر گذاشتن.
به تُوی کِرنهادن یا گذاشتن. مالاندن.
کشیدن. بردن. زدن ( به چیزی ) .
۱. فشار دادن هل دادن
۲. عزم قوی برای انجام کاری
۳. تلاش زیاد
۴. در فناوری به روز رسانی نرم افزار و داده ها
۵. در ورزش خطا کردن بر روی حریف
( رایانش ) دَرْجِبْتیدن ( درج، ابتدا، ـیدن ) : در ابتدا یا بالای پشته درج کردن
منابع• https://fa.wiktionary.org/wiki/push
حرکت ، اقدام
فشار دادن، پیشرفت کردن
مثال: You need to push the door harder to open it.
برای باز کردن در باید بیشتر فشار دهید.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
وادار کردن، تشویق کردن
referable: فشار دادن
در دمای هوا به معنای نزدیک بودن هست. مثلا دما به 40 درجه نزدیکه. it is pushing 40 degree celcius
1 -
to sell illegal drugs:
غیر رسمی
فروش داروهای/ مواد غیرقانونی
He was arrested for pushing drugs to schoolchildren.
2 -
a lot of advertising
تبلیغات زیاد
This film is unlikely to attract large audiences unless it gets/it is given a big push in the media.
...
[مشاهده متن کامل]

3 -
encouragement to make someone do something
تشویق برای وادار کردن کسی به انجام کاری
Blinken meets Abbas in the West Bank in the latest stop on his diplomat push on the Israel - Hamas war
My mother had always wanted to learn how to paint - she just needed a gentle push.

منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/push?q=push
استرس داشتن، استرس وارد کردن، سخت نگرفتن، مضطرب بودن
وادار کردن
۱ - تحت فشار قرار دادن ۲ - به جلو راندن قضیه ای ۳ - هل دادن به جلو ۴ - کوشش وتلاش
فروش بیشتر/عرضه بیشتر ( مارکتینگ )
Push حل دادن
Pull کشیدن
Push away پس زدن کنار زدن قطعه رابطه کردن مثل.
I pushed the world away
یعنی من جهان رو پس زدم کنار گذاشتم
Push اینحا هم استفاده میشه
Don't push it روتو ریاد نکن پرو نشو و پافشاری نکن هم میشه
Push one's patience
صبر کسی را لبریز کردن
کنار زدن
push someone to the limit
نهایت سعی و تلاش خود را کردن
Verb :
راندن ( به سمتِ )
سوق دادن ( به سمتِ )
به عنوان مثال :
They push animals closer to extinction
Pressing something to move

معنی به فارسی : هل دادن
مثال : She push me
او ( دختر/خانم ) هلم دادم
ارسال کردن
( در حوزه نرم افزار، معمولاً درباره به روزرسانی یا موارد مشابه استفاده می شود )
از میان برداشتن
Push :[اصطلاح کازینو]نتیجه گره خورده در بازی های کازینو که در آن میزبان یا هیچ بازیکنی برنده نمی شود.
Don't push it
اصرار نکن. پافشاری نکن
قدرت ذهن
تحمیل کردن
راندن
باد دادن ( در مورد مو ها )
تحریک کردن به کاری
هل دادن
push oneself to the limit : نهایت سعی و تلاش خود را کردن
زور زدن، سعی و تلاش کردن
مطرح کردن ( موضوع یا مسئله )
غالب کردن کالایی به شخصی
گرایش، میل
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٤)

بپرس