اسم ( noun )
• (1) تعریف: a part or fraction of a whole.
• مترادف: division, fraction, part, percentage, portion
• مشابه: amount, content, measure, segment, share
• مترادف: division, fraction, part, percentage, portion
• مشابه: amount, content, measure, segment, share
- What proportion of the students require special assistance?
[ترجمه گوگل] چه نسبتی از دانش آموزان به کمک ویژه نیاز دارند؟
[ترجمه ترگمان] کدام بخش از دانش آموزان به کمک های ویژه نیاز دارند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کدام بخش از دانش آموزان به کمک های ویژه نیاز دارند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A large proportion of the forest will be cut down.
[ترجمه Jamileh] قسمت بزرگی از جنگل قطع خواهند شد|
[ترجمه گوگل] بخش بزرگی از جنگل قطع خواهد شد[ترجمه ترگمان] تعداد زیادی از جنگل قطع خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the comparative relationship between different things or quantities; ratio.
• مترادف: ratio
• مشابه: balance, distribution, mix, relation, relationship
• مترادف: ratio
• مشابه: balance, distribution, mix, relation, relationship
- The proportion of men to women at the school is two to one.
[ترجمه آندیا] نسبت مردان به زنان در مدرسه دو به یک برابر است|
[ترجمه گوگل] نسبت مردان به زنان در مدرسه دو به یک است[ترجمه ترگمان] نسبت مردان به زنان در مدرسه دو برابر است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the proper relationship between things or parts with respect to size or amount.
• متضاد: disproportion
• مشابه: balance, equilibrium
• متضاد: disproportion
• مشابه: balance, equilibrium
- Make sure you add the ingredients in proportion.
[ترجمه موسوی] دقت کنید که مواد تشکیل دهنده را به میزان مناسب اضافه کنید|
[ترجمه گوگل] مطمئن شوید که مواد را به نسبت اضافه کنید[ترجمه ترگمان] دقت کنید که مواد اولیه را به نسبت اضافه کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: harmony among parts or elements; symmetry; balance.
• مترادف: harmony, symmetry
• متضاد: disproportion
• مشابه: agreement, balance, unity
• مترادف: harmony, symmetry
• متضاد: disproportion
• مشابه: agreement, balance, unity
- Her paintings demonstrate proportion of line and color.
[ترجمه گوگل] نقاشی های او نسبت خط و رنگ را نشان می دهد
[ترجمه ترگمان] نقاشی های او نسبت به رنگ و رنگ را نشان می دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نقاشی های او نسبت به رنگ و رنگ را نشان می دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: (pl.) size; dimensions.
• مترادف: dimensions, magnitude, size
• مشابه: breadth, bulk, mass, measurements, width
• مترادف: dimensions, magnitude, size
• مشابه: breadth, bulk, mass, measurements, width
- He designed a statue of enormous proportions.
[ترجمه گوگل] او مجسمه ای با ابعاد عظیم طراحی کرد
[ترجمه ترگمان] او یک مجسمه با نسبت های بزرگ طراحی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او یک مجسمه با نسبت های بزرگ طراحی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: proportions, proportioning, proportioned
مشتقات: proportionment (n.)
حالات: proportions, proportioning, proportioned
مشتقات: proportionment (n.)
• : تعریف: to adjust with the intention of having sizes or parts in proper relation to each other.
• مترادف: adjust, balance, modulate
• متضاد: disproportion
• مشابه: adapt, apportion, conform, equalize, fit, gear, harmonize, portion, regulate
• مترادف: adjust, balance, modulate
• متضاد: disproportion
• مشابه: adapt, apportion, conform, equalize, fit, gear, harmonize, portion, regulate
- The architect proportioned the rooms cleverly.
[ترجمه گوگل] معمار اتاق ها را هوشمندانه تنظیم کرد
[ترجمه ترگمان] معمار با مهارت اتاق ها را متناسب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] معمار با مهارت اتاق ها را متناسب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید