صفت ( adjective )
• : تعریف: first in status, value, or importance; chief; main.
• مترادف: chief, foremost, main, paramount, predominant, primary, prime
• متضاد: accessory, subsidiary
• مشابه: capital, cardinal, central, dominant, first, head, headmost, lead, leading, major, master, premier, sovereign, staple
• مترادف: chief, foremost, main, paramount, predominant, primary, prime
• متضاد: accessory, subsidiary
• مشابه: capital, cardinal, central, dominant, first, head, headmost, lead, leading, major, master, premier, sovereign, staple
- The principal job of the police is to keep the peace.
[ترجمه عبدالهی] وظیفه اصلی پلیس برقراری آرامش است.|
[ترجمه گوگل] وظیفه اصلی پلیس حفظ آرامش است[ترجمه ترگمان] وظیفه اصلی پلیس حفظ صلح است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Drought was the principal cause of the food shortage.
[ترجمه گوگل] خشکسالی عامل اصلی کمبود مواد غذایی بود
[ترجمه ترگمان] خشکسالی عامل اصلی کمبود مواد غذایی بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خشکسالی عامل اصلی کمبود مواد غذایی بوده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: principalship (n.)
مشتقات: principalship (n.)
• (1) تعریف: a head or director, esp. of a school.
• مشابه: chief, dean, director, head, headmaster, headmistress, master, mistress, provost, superintendent
• مشابه: chief, dean, director, head, headmaster, headmistress, master, mistress, provost, superintendent
- The new principal has a tougher discipline policy than the former principal.
[ترجمه گوگل] مدیر جدید سیاست انضباطی سخت تری نسبت به مدیر سابق دارد
[ترجمه ترگمان] مدیر جدید سیاست انضباط شدیدتری را نسبت به مدیر سابق دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مدیر جدید سیاست انضباط شدیدتری را نسبت به مدیر سابق دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a primary participant in an activity, such as the leading actor or actress in a play, or any of the chief parties in a dispute or a formal agreement.
• متضاد: accessory
• مشابه: captain, chief, head, headliner, hero, heroine, honcho, lead, leader, participant, protagonist, star, superior, top dog
• متضاد: accessory
• مشابه: captain, chief, head, headliner, hero, heroine, honcho, lead, leader, participant, protagonist, star, superior, top dog
- At the end of the meeting, the principals shook hands to show they had reached an agreement.
[ترجمه گوگل] در پایان جلسه مدیران با یکدیگر دست دادند تا نشان دهند به توافق رسیده اند
[ترجمه ترگمان] در پایان جلسه، مدیران دست دادند تا نشان دهند به توافق رسیده اند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در پایان جلسه، مدیران دست دادند تا نشان دهند به توافق رسیده اند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- After the ballet, the principals were interviewed by journalists.
[ترجمه گوگل] پس از باله، مدیران با خبرنگاران مصاحبه کردند
[ترجمه ترگمان] بعد از باله، مدیران مدرسه با روزنامه نگاران مصاحبه شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بعد از باله، مدیران مدرسه با روزنامه نگاران مصاحبه شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the main part of financial holdings, as distinct from the interest generated by it.
• مترادف: corpus
• مشابه: capital, investment, reserve
• مترادف: corpus
• مشابه: capital, investment, reserve
- You won't lose your principal if you invest it in a savings account at a bank, but you will not earn much interest from it.
[ترجمه گوگل] اگر آن را در یک حساب پس انداز در بانک سرمایه گذاری کنید، اصل سرمایه خود را از دست نمی دهید، اما سود زیادی از آن به دست نمی آورید
[ترجمه ترگمان] اگر شما آن را در حساب پس انداز یک بانک سرمایه گذاری کنید، principal را از دست نخواهید داد، اما از آن سود نخواهید برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اگر شما آن را در حساب پس انداز یک بانک سرمایه گذاری کنید، principal را از دست نخواهید داد، اما از آن سود نخواهید برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید