officer

/ˈɑːfəsər//ˈɒfɪsə/

معنی: مامور، سر کرده، افسر، صاحب منصب، افسر معین کردن، فرماندهی کردن
معانی دیگر: کارمند (معمولا کارمند ارشد - انتخابی یا انتصابی)، مصدر کار، متصدی، (ارتش و شهربانی) افسر، افسری کردن، رجوع شود به: commissioned officer، (در خطاب به افسر پلیس) سرکار، افسر آموزش دادن یا تهیه کردن، فرمان دادن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a person holding a position of trust and responsibility in a business organization or government agency.
مشابه: official

(2) تعریف: a person who has received a commission in the armed forces.

(3) تعریف: a policeman or policewoman.

جمله های نمونه

1. an officer of the immigration office
یکی از ماموران اداره ی مهاجرت

2. an officer was barking orders
افسری داشت روی تلفن با صدای بلند فرمان می داد.

3. cable officer
افسر لنگر

4. each officer must be in the barracks by five a. m.
هریک از افسران باید قبل از پنج صبح در سربازخانه باشند.

5. every officer is assigned to a mess
هر افسر را مامور یک گروه هم خوراک می کنند.

6. staff officer
افسر ستاد

7. the officer cried, "charge!"
افسر فریاد زد: ((حمله !))

8. the officer gave the sleeping guard a jog
افسر،نگهبان خواب را با تکان بیدار کرد.

9. the officer glared at the fugitive soldier
افسر با خشم به سرباز فراری خیره شد.

10. the officer instructed the soldiers to shoot
افسر به سربازان دستور تیراندازی داد.

11. the officer mustered the sailors on the deck
افسر ملوانان را به عرشه فراخواند.

12. the officer rallied his scattered troops and prepared them for another attack
افسر قشون پراکنده ی خود را گرداوری کرد و آنها را برای حمله دیگر آماده نمود.

13. the officer scolded his subordinates
افسر به زیردستان خود عتاب و خطاب می کرد.

14. the officer took the sentinel napping
افسر مچ نگهبانی را که چرت می زد گرفت.

15. the officer tried to build up the soldiers' morale
افسر کوشید روحیه ی سربازان را بالا ببرد.

16. the officer was humane toward prisoners of war
افسر با اسیران جنگی با انسانیت رفتار کرد.

17. the officer was promoted
به افسر ترفیع داده شد.

18. the officer was wearing his medals
افسر نشان های خود را زده بود.

19. a delinquent officer
افسر وظیفه نشناس

20. a high-ranking officer
افسر عالیرتبه

21. a liaison officer
افسر رابط

22. a police officer
افسر شهربانی (پلیس)

23. a police officer who moonlights as a truck driver
افسر پلیس که بعد از ساعات کار،کامیون رانی می کند

24. a ranking officer
افسر بلندپایه

25. a tall officer
یک افسر بالابلند

26. the superior officer reprimanded ahmad for being late
افسر ارشد احمد را به خاطر دیر آمدن مواخذه کرد.

27. the watch officer was tall
افسر نگهبان بلند بالا بود.

28. when the officer came, the boys doused the fire and pretended to be asleep
هنگامی که افسر سررسید پسرها آتش را به سرعت خاموش کردند و خود را به خواب زدند.

29. when the officer came, the soldiers clicked their heels
افسر که آمد سربازان پاشنه های خود را به هم کوفتند (با صدای تلق).

30. a dashing young officer
افسر جوان و خوش قیافه

31. a dishonest police officer
افسر پلیس نادرست

32. a highly decorated officer
افسر دارای نشان های افتخار فراوان

33. a well-dressed, booted officer
افسر خوش لباس و چکمه پوشیده

34. an authoritative young officer
یک افسر جوان پر عتاب و خطاب

35. he is not officer material
او به درد افسری ارتش نمی خورد.

36. the highest ranking officer of the bank
بلندپایه ترین کارمند بانک

37. the usually imperturbable officer was now weeping
در آن هنگام افسری که معمولا خوددار بود،داشت اشک می ریخت.

38. when the commanding officer was shot, the soldiers become quite dispirited
هنگامی که افسر فرمانده تیر خورد سربازان روحیه ی خود را باختند.

39. he fought with an officer one grade his junior
او با افسری که یک درجه (از او) پایین تر بود دعوا کرد.

40. the death of the officer demoralized the soldiers
کشته شدن افسر روحیه سربازان را خراب کرد.

41. to personate a police officer
خود را به عنوان افسر پلیس جا زدن

42. a soldier must obey his officer
سرباز باید از افسر خود فرمان برداری کند.

43. as to rank, the young officer had seniority over the old soldier
افسر جوان از نظر درجه برسرباز پیر ارشدیت داشت.

44. he posed as a police officer
خود را به صورت افسر پلیس جازد.

45. the guards whisked the wounded officer to a hospital
قراولان با شتاب افسر زخمی را به بیمارستان رساندند.

46. the relief of the commanding officer was certain
تعویض افسر فرمانده حتمی بود.

47. the soldiers stood around the officer
سربازان دور افسر ایستادند.

48. his rapid advancement as an army officer
ترقی سریع او به عنوان یک افسر ارتش

49. the soldiers clustered around the wounded officer
سربازان دور افسر زخمی جمع شدند.

50. a newspaper editor and a sometime military officer
سردبیر روزنامه که چند صباحی افسر ارتش بود

51. against the express orders of his superior officer
برخلاف دستور صریح افسر مافوقش

52. he was caught trying to impersonate a police officer
در حالیکه وانمود می کرد افسر پلیس است دستگیر شد.

53. he was jailed because of insubordination to his superior officer
به خاطر نافرمانی از افسر مافوق خود زندانی شد.

54. it is wrong to defy the orders of a superior officer
گردن کشی در مقابل دستورات افسر ارشد درست نیست.

مترادف ها

مامور (اسم)
agent, envoy, officer, functionary, assignee, envoi, pursuivant

سر کرده (اسم)
commander, leader, officer, general, ruler

افسر (اسم)
officer, praetor, praetorian, jemadar

صاحب منصب (اسم)
officer, official, officiary

افسر معین کردن (فعل)
officer

فرماندهی کردن (فعل)
officer

تخصصی

[حقوق] مقام مسؤول، مأمور، متصدی، افسر

انگلیسی به انگلیسی

• commander; policeman; appointee
in the armed forces, an officer is a person in a position of authority.
people with responsible positions in organizations, especially government organizations, are also referred to as officers.
members of the police force are sometimes referred to as officers.

پیشنهاد کاربران

مأمور
افسر
مسئول
مدیر
کارمند
مقامات
سرپرست
کانون زبان ایران
Officer : a policeman or police woman
یک پلیس مرد یا زن
افسر
مثال: The police officer directed traffic at the intersection.
افسر پلیس ترافیک را در تقاطع هدایت می کرد.
به معنای پلیس
☑️ آپینگر
آپینگر
( Āpingar )
�آپین� ( office ) و �گر� ( er )
مسئول
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : officiate
✅️ اسم ( noun ) : official / officiousness / officialdom / officialese / office / officer
✅️ صفت ( adjective ) : officious / official
✅️ قید ( adverb ) : officiously / officially
مسئول، متصدی
در سلسله مراتب سازمانی، می تونه مدیر هم ترجمه بشه.
مثلا:
Chief Financial Officer یعنی مدیر ارشد مالی
Chief Executive Officer یعنی مدیر ارشد اجرایی یا همون مدیرعامل
پلیس زن یا مرد
رئیس
افسر
Police officers in Britain do not usually carry guns
افسر پلیس / مامور
افسر پلیس👮
افسر. .
مامور. .
پلیس. .
هرچی هست عشق است این شغل ها👮‍♂️👮‍♀️
👮‍♀️👮‍♂️
پلیس مرد یا زن
A policeman or policewoman

افسر یا پلیس
پلیس مرد با زن
فرماندهی کردن
پلیس زن یا مرد یکی از معنی های OFFICER
پلیس
A policeman or policewoman
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٣)

بپرس