صفت ( adjective )
• (1) تعریف: binding in a moral or legal sense.
• مترادف: binding, compulsory, mandatory
• مشابه: necessary, required
• مترادف: binding, compulsory, mandatory
• مشابه: necessary, required
- Basic care of one's child is considered obligatory by the law.
[ترجمه گوگل] مراقبت اولیه از فرزند را قانون واجب می داند
[ترجمه ترگمان] مراقبت اولیه از کودک توسط قانون الزامی تلقی می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مراقبت اولیه از کودک توسط قانون الزامی تلقی می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: required; compulsory.
• مترادف: compulsory, mandatory, required
• متضاد: optional, voluntary
• مشابه: essential, involuntary, necessary, requisite
• مترادف: compulsory, mandatory, required
• متضاد: optional, voluntary
• مشابه: essential, involuntary, necessary, requisite
- Military service is obligatory in quite a number of countries.
[ترجمه گوگل] خدمت سربازی در بسیاری از کشورها اجباری است
[ترجمه ترگمان] خدمت نظامی در تعدادی از کشورها الزامی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خدمت نظامی در تعدادی از کشورها الزامی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Physical education class is recommended but not obligatory for fourth year students.
[ترجمه گوگل] کلاس تربیت بدنی برای دانش آموزان سال چهارم توصیه می شود اما اجباری نیست
[ترجمه ترگمان] کلاس آموزش فیزیکی توصیه می شود اما برای دانشجویان سال چهارم الزامی نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کلاس آموزش فیزیکی توصیه می شود اما برای دانشجویان سال چهارم الزامی نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید