اسم ( noun )
عبارات: hit the nail on the head
عبارات: hit the nail on the head
• (1) تعریف: a slim, pointed metal rod, usu. topped by a flat head, that can be hammered into a material such as wood in order to fasten or reinforce.
• مشابه: brad, pin, rivet, spike, tack
• مشابه: brad, pin, rivet, spike, tack
- I hammered the nails into the wood.
[ترجمه حمید سانی] اون میخهارو کوبیدم روتخته|
[ترجمه امیرعلی رسولی] میخ را درون چوب کوبیدم.|
[ترجمه گوگل] میخ ها را به چوب کوبیدم[ترجمه ترگمان] ناخن هایم را توی جنگل کوبیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a horny, natural growth that partially covers the end of a finger or toe; fingernail or toenail.
• مترادف: fingernail, toenail
• مشابه: unguis
• مترادف: fingernail, toenail
• مشابه: unguis
- You have to keep your nails short if you want to play the violin.
[ترجمه حمید سانی] چنانچه قصد ویولن زدن دارید، میبایست ناخنهایتان را بگیرید|
[ترجمه پریسا] اگر می خواهید ویولن بزنید، باید ناخنهایتان را کوتاه نگه دارید.|
[ترجمه گوگل] اگر می خواهید ویولن بزنید باید ناخن هایتان را کوتاه نگه دارید[ترجمه ترگمان] اگر می خواهید ویولن بازی کنید باید ناخن های خود را کوتاه نگه دارید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: nails, nailing, nailed
عبارات: nail down, do nails
حالات: nails, nailing, nailed
عبارات: nail down, do nails
• (1) تعریف: to fasten or reinforce with a nail or nails.
• مترادف: clinch, fasten, hammer
• مشابه: affix, attach, fix, join, pin, reinforce, rivet, secure
• مترادف: clinch, fasten, hammer
• مشابه: affix, attach, fix, join, pin, reinforce, rivet, secure
- The workers nailed the shingles to the existing roof.
[ترجمه گوگل] کارگران زونا را به سقف موجود میخکوب کردند
[ترجمه ترگمان] کارگران the را به سقف موجود میخ کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کارگران the را به سقف موجود میخ کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to shut in or shut up with nails.
• مترادف: hammer, secure
• مشابه: clinch, fasten, fix
• مترادف: hammer, secure
• مشابه: clinch, fasten, fix
- Nail the door shut.
• (3) تعریف: to fix (the attention or gaze) on something.
• مترادف: fasten, fix, focus
• مشابه: concentrate, direct
• مترادف: fasten, fix, focus
• مشابه: concentrate, direct
- She nailed her attention on the professor's face.
[ترجمه گوگل] او توجه خود را روی صورت پروفسور میخکوب کرد
[ترجمه ترگمان] او توجهش را به صورت استاد جلب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او توجهش را به صورت استاد جلب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: (informal) to catch or grab hold of; nab.
• مترادف: catch, nab
• مشابه: apprehend, bag, capture, grab, hook, seize, snag, snare, snatch
• مترادف: catch, nab
• مشابه: apprehend, bag, capture, grab, hook, seize, snag, snare, snatch
- The police celebrated that they'd finally nailed their suspect.
[ترجمه Fatima] پلیس از اینکه اون ها بالاخره مظنون رو به دام میندازند جشن گرفتند|
[ترجمه گوگل] پلیس جشن گرفت که بالاخره مظنون خود را میخکوب کرد[ترجمه ترگمان] پلیس مشهور بود که بالاخره suspect را میخکوب کرده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: (informal) to hit or strike, esp. by throwing or shooting.
• مترادف: bang, bop, hammer, hit, strike
• مشابه: drill, smack, sock, whack, whale
• مترادف: bang, bop, hammer, hit, strike
• مشابه: drill, smack, sock, whack, whale
- The ball came at me at full speed and nailed me on the head.
[ترجمه گوگل] توپ با سرعت تمام به سمتم آمد و روی سرم میخکوب شد
[ترجمه ترگمان] گلوله با سرعت کامل به طرفم آمد و مرا روی سرش میخکوب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] گلوله با سرعت کامل به طرفم آمد و مرا روی سرش میخکوب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید