1. he mouthed down six boiled eggsاو شش تا تخم مرغ آب پز را یکهو رفت بالا.2. the dog mouthed my handsسگ دست های مرا دهان مالی کرد.3. a horse must be carefully mouthed before he is taught to jumpقبل از آموزش پرش باید اسب را به دقت لگام پذیر کرد.
mouthed ( maʊ�d, maʊθt ) ( in adjectives ) =having the type or shape of mouth mentioned, e. g. a narrow - mouthed woman.بی صدا چیزی رو گفتن . یعنی فقط با لب بازی کنیملب زدن، زمزمه کردن بی صدا ( مثل اون بازیه که گوشامونو میگیریم و باید حدس بزنیم طرف مقابل چی داره لب میزنه )مبهم، غیر صریح، غیر رک، پیچ و خم دار، پر پیچ و خم، قاطی پاتی، شک برانگیز، تردید آمیز، فاقد صراحت لهجه، غیر مستقیم، گُنگ، غیر سر راست+ عکس و لینک