اسم ( noun )
• : تعریف: a sad, gloomy, or depressed state or quality.
• مترادف: dejection, depression, gloom
• متضاد: exhilaration, mirth
• مشابه: blues, despair, despondency, doldrums, dolor, dumps, melancholia, sadness, sorrow
• مترادف: dejection, depression, gloom
• متضاد: exhilaration, mirth
• مشابه: blues, despair, despondency, doldrums, dolor, dumps, melancholia, sadness, sorrow
- Melancholy overcame her as her thoughts turned to lost opportunities.
[ترجمه شیوا] وقتی به فرصت های از دست رفته زندگی اش میاندیشید اندوه وجود را فرا میگرفت|
[ترجمه گوگل] وقتی افکارش به فرصت های از دست رفته تبدیل شدند، مالیخولیا بر او غلبه کرد[ترجمه ترگمان] وقتی افکار او به فرصت های از دست رفته تبدیل شد، اندوه بر او چیره شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's fallen into melancholy since his wife's death.
[ترجمه بهادر] از زمان مرگ همسرش اندوه وجودشو فرا گرفت ( افسرده شد )|
[ترجمه گوگل] او از زمان مرگ همسرش دچار مالیخولیا شده است[ترجمه ترگمان] از زمان مرگ همسرش دچار افسردگی شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A feeling of melancholy pervaded the household during those difficult times.
[ترجمه گوگل] احساس مالیخولیا در آن دوران سخت خانه را فرا گرفته بود
[ترجمه ترگمان] در آن دوران دشوار احساس غم انگیزی در خانه حک مفرما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در آن دوران دشوار احساس غم انگیزی در خانه حک مفرما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: suffering from or tending to suffer from sadness, gloominess, or depression.
• مترادف: dejected, disconsolate, gloomy, melancholic
• متضاد: buoyant, cheerful
• مشابه: blue, cheerless, crestfallen, depressed, despondent, dispirited, doleful, downcast, downhearted, forlorn, glum, heartsick, heavy-hearted, low, lugubrious, sad, unhappy
• مترادف: dejected, disconsolate, gloomy, melancholic
• متضاد: buoyant, cheerful
• مشابه: blue, cheerless, crestfallen, depressed, despondent, dispirited, doleful, downcast, downhearted, forlorn, glum, heartsick, heavy-hearted, low, lugubrious, sad, unhappy
- He was melancholy that evening, thinking of pleasant times in the past.
[ترجمه گوگل] غروب او غمگین بود و به لحظات خوش گذشته فکر می کرد
[ترجمه ترگمان] آن شب، در گذشته به فکر روزه ای خوش گذشته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آن شب، در گذشته به فکر روزه ای خوش گذشته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She is a melancholy young woman who would benefit from having friends but seems to prefer solitude.
[ترجمه گوگل] او یک زن جوان مالیخولیایی است که از داشتن دوستان سود می برد اما به نظر می رسد که تنهایی را ترجیح می دهد
[ترجمه ترگمان] این زن جوان افسرده ای است که از دوست داشتن دوستی استفاده می کند، اما به نظر می رسد تنهایی را ترجیح می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این زن جوان افسرده ای است که از دوست داشتن دوستی استفاده می کند، اما به نظر می رسد تنهایی را ترجیح می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: causing or promoting such feelings.
• مترادف: depressing, disconsolate, gloomy
• متضاد: cheerful
• مشابه: cheerless, desolate, dismal, doleful, dolorous, dreary, funereal, joyless, lugubrious, mournful, pensive, sad, somber, tragic, unhappy
• مترادف: depressing, disconsolate, gloomy
• متضاد: cheerful
• مشابه: cheerless, desolate, dismal, doleful, dolorous, dreary, funereal, joyless, lugubrious, mournful, pensive, sad, somber, tragic, unhappy
- Returning to our old school was enjoyable for the others, but for me it was a melancholy event.
[ترجمه گوگل] بازگشت به مدرسه قدیمی برای بقیه لذت بخش بود، اما برای من یک اتفاق غم انگیز بود
[ترجمه ترگمان] برگشتن به مدرسه قدیمی ما برای دیگران لذت بخش بود، اما برای من حادثه غم انگیزی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] برگشتن به مدرسه قدیمی ما برای دیگران لذت بخش بود، اما برای من حادثه غم انگیزی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید