mediate

/ˈmiːdiˌet//ˈmiːdɪeɪt/

معنی: غیر مستقیم، وسطی، واقع در میان، میانجی گری کردن، وساطت کردن، پا بمیان گذاردن، در میان واقع شدن
معانی دیگر: میانجی شدن، آشتی دادن، (از راه میانجی گری) حل و فصل کردن، پادرمیانی کردن، رساندن، رسان گری کردن، در میان بودن، در وسط قرار داشتن، (نادر) متوسط، حد وسط، میان آیند، میانین، عمل کننده از طریق واسطه یا هر چیزی که در میان باشد، واسطه دار

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: mediates, mediating, mediated
(1) تعریف: to act as an intermediary in (a dispute) or bring about (an agreement).
مشابه: accord, arbitrate, interpose, moderate, referee, umpire

- The mayor mediated the dispute between the school district and the teachers' union.
[ترجمه Mrjn] شهردار در مشاجره ی بین حوزه ی مدرسه و اتحادیه ی دبیران میانجی گری کرد
|
[ترجمه گوگل] شهردار میانجی گری اختلاف بین ناحیه مدرسه و اتحادیه معلمان بود
[ترجمه ترگمان] شهردار نزاع بین منطقه مدرسه و اتحادیه معلمان را میانجی گری کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The lawyer mediated the agreement between the two sides.
[ترجمه گوگل] این وکیل میانجی توافق دو طرف بود
[ترجمه ترگمان] وکیل موافقتنامه بین دو طرف را میانجی گری کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to act as an agent or means of bringing about, transmitting, or conveying.
مشابه: arrange, negotiate
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to act as an intermediary, as between contending parties.
مترادف: intercede, interpose
مشابه: arbitrate, intermediate, intervene, moderate, negotiate, referee, umpire

- The therapist mediated between the quarreling husband and wife.
[ترجمه فاطمه] درمانگر، بین زن و شوهر در حال نزاع، پادرمیانی کرد.
|
[ترجمه سینا] درمانگر بین زن و شوهر در حال دعوا میانجیگری کرد.
|
[ترجمه گوگل] درمانگر بین زن و شوهر دعوا کننده میانجیگری کرد
[ترجمه ترگمان] درمانگر بین زن و همسر خود نزاع کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to occupy a position in the middle.
مشابه: intervene
صفت ( adjective )
مشتقات: mediator (n.)
• : تعریف: involving or effecting by means of an intermediary; not direct.
مشابه: indirect

جمله های نمونه

1. adults mediate culture to children
بزرگسالان فرهنگ را به بچه ها منتقل می کنند.

2. to mediate a mediator must be completely neutral
برای حل و فصل اختلافات،میانجی گر باید بی طرف باشد.

3. There were some mediate contacts between the two countries before their diplomatic relation was established.
[ترجمه گوگل]پیش از برقراری روابط دیپلماتیک میان دو کشور تماس‌های میانجی‌گری وجود داشت
[ترجمه ترگمان]میانجی گری بین دو کشور قبل از ایجاد روابط دیپلماتیک بین دو کشور وجود داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. Negotiators were called in to mediate between the two sides.
[ترجمه گوگل]مذاکره کنندگان برای میانجیگری بین دو طرف فراخوانده شدند
[ترجمه ترگمان]در این میان مذاکره کنندگان برای میانجیگری میان دو طرف فراخوانده شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. The Secretary-General was asked to mediate in the dispute.
[ترجمه گوگل]از دبیرکل خواسته شد در این مناقشه میانجیگری کند
[ترجمه ترگمان]از دبیرکل خواسته شد که در این نزاع میانجی گری نماید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. The former president has agreed to mediate the peace talks.
[ترجمه گوگل]رئیس جمهور سابق با میانجیگری در مذاکرات صلح موافقت کرده است
[ترجمه ترگمان]رئیس جمهور سابق با میانجی گری در مذاکرات صلح موافقت کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. The court was set up to mediate in civil disputes.
[ترجمه گوگل]این دادگاه برای میانجیگری در دعاوی مدنی تشکیل شد
[ترجمه ترگمان]دادگاه برای میانجیگری در اختلافات مدنی تشکیل شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. The government must mediate the struggle for water resources.
[ترجمه گوگل]دولت باید در مبارزه برای منابع آب میانجیگری کند
[ترجمه ترگمان]دولت باید برای منابع آب میانجیگری کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. An independent body was brought in to mediate between staff and management.
[ترجمه گوگل]یک نهاد مستقل برای میانجیگری بین کارکنان و مدیریت ایجاد شد
[ترجمه ترگمان]یک نهاد مستقل برای میانجی گری بین کارکنان و مدیریت آورده شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. The lawyer has been appointed to mediate between the employers and the union leaders.
[ترجمه گوگل]این وکیل برای میانجیگری بین کارفرمایان و مدیران اتحادیه تعیین شده است
[ترجمه ترگمان]وکیل برای میانجی گری بین کارفرمایان و رهبران اتحادیه منصوب شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. He used technology to mediate between conflicting political goals.
[ترجمه گوگل]او از فناوری برای میانجیگری بین اهداف سیاسی متضاد استفاده کرد
[ترجمه ترگمان]او از تکنولوژی برای میانجی گری بین اهداف سیاسی متناقض استفاده کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Any financial system exists to mediate between those who wish to lend money and those who wish to borrow it.
[ترجمه گوگل]هر سیستم مالی برای میانجیگری بین کسانی که مایل به قرض دادن هستند و کسانی که مایل به قرض گرفتن هستند وجود دارد
[ترجمه ترگمان]هر نظام مالی برای میانجی گری بین کسانی که می خواهند پول قرض کنند و کسانی که می خواهند آن را قرض بگیرند وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The insulin like growth factors are thought to mediate some of the effects of growth hormone on tissues.
[ترجمه گوگل]تصور می شود که فاکتورهای رشد شبه انسولین واسطه برخی از اثرات هورمون رشد بر روی بافت ها هستند
[ترجمه ترگمان]تصور می شود که انسولین مانند عوامل رشد، برخی از اثرات هورمون رشد در بافت ها را میانجی گری می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. But secondary or learned similarities can mediate generalization between otherwise quite dissimilar stimuli.
[ترجمه گوگل]اما شباهت‌های ثانویه یا آموخته‌شده می‌توانند تعمیم بین محرک‌های کاملاً متفاوت را واسطه کنند
[ترجمه ترگمان]اما شباهت های ثانویه یا آموخته می تواند بین دو محرک کاملا متفاوت میانجی گری کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. We mediate between man and nature.
[ترجمه گوگل]ما بین انسان و طبیعت واسطه هستیم
[ترجمه ترگمان] ما بین انسان ها و طبیعت بودیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

غیر مستقیم (صفت)
devious, sinuous, oblique, backstairs, indirect, tortuous, circular, sideway, mediate

وسطی (صفت)
mean, middle, mid, medial, median, centric, mediate

واقع در میان (صفت)
mediate

میانجی گری کردن (فعل)
intercede, mediate

وساطت کردن (فعل)
intercede, mediate

پا بمیان گذاردن (فعل)
interfere, mediate, interpose

در میان واقع شدن (فعل)
mediate

انگلیسی به انگلیسی

• intervene; reconciliate, help facilitate peace between two parties in a dispute; act as an intermediary between two parties to help bring about a desired result
of or through an intermediary, dependent on a mediator
if you mediate between two groups, you try to settle a dispute between them.

پیشنهاد کاربران

mediate = contemplate = think deeply
mediate = negotiate = resolve = settle = arbitrate
Syn:act as a go - between
Exp:can i count on you to act as a go - between me and my brother?
میان دو چیز حد وسط را گرفتن، تعادل برقرار کردن میان دو چیز. یعنی به هیچ کدام از طرفین تمایل زیاد نشان ندادن.
محقق ساختن یا تحقق
به مثال زیر توجه کنید
they relying upon highly specific cytokine receptors to mediate their effects
آنها برای تحقق آثارشان به گیرنده های سایتوکاینی بسیار ویژه ای متکی اند.
...
[مشاهده متن کامل]

البته این کلمه معانی دیگری نیز دارد، اما یکی از پرکاربردترین معانی آن" تحقق" یا "محقق ساختن" است.

سبب شدن
میانجییدن
وساطت کردن
To negotiate
To patch up
To restore harmony
To make peace

تغییر دادن یا کم کردن اثر یا تاثیر بد چیزی
Exercise may mediate the effects of a bad diet.
تمرین ورزشی شاید بتواند اثرات بد رزیم غذایی را کم نماید
کمرنگ شدن
دخیل بودن، نقش داشتن
کمک کردن به انجام کاری
کم اثر کردن
فعل:
intervene in a dispute in order to bring about an agreement or reconciliation. مداخله در یک اختلاف به منظور به دست آوردن توافق یا مصالحه.
"Wilson attempted to mediate between the powers to end the war"
...
[مشاهده متن کامل]

"ویلسون برای پایان دادن جنگ میان قدرتها میانجی گری کرد.
intervene in ( a dispute ) to bring about an agreement. مداخله در ( اختلاف ) برای به دست آوردن یک توافق.
"set up a tribunal to arbitrate and mediate disputes""ایجاد یک دادگاه برای اختلافات و میانجی گری
bring about ( an agreement or solution ) by intervening in a dispute. با دخالت در یک اختلاف، ( توافق یا راه حل ) را به دست آورید.
"efforts to mediate a peaceful resolution of the conflict""تلاش برای میانجیگری حل مسالمت آمیز درگیری"
bring about ( a result such as a physiological effect ) .
"the right hemisphere plays an important role in mediating tactile perception of direction"
be a means of conveying. در نتیجه ( یک نتیجه مانند یک اثر فیزیولوژیکی ) .
"this important ministry of mediating the power of the word"
صفت:
connected indirectly through another person or thing; involving an intermediate agency.
"public law institutions are a type of mediate state administration"

متعادل کردن
به وجود امدن
واسطه انجام
باعث
موجب
منجر به
منتج به
میانجی گری کردن
به انجام رساندن چیزی

یاری رساندن
تعدیل کردن اثر چیزی، به خصوص تعدیل کردن اثرات منفی
خنثی کردن اثر چیزی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٣)

بپرس