اسم ( noun )
• (1) تعریف: the state of being mature or fully developed.
• متضاد: youth
• مشابه: age, completion, experience, fulfillment, majority, manhood, perfection, prime, readiness, time, womanhood
• متضاد: youth
• مشابه: age, completion, experience, fulfillment, majority, manhood, perfection, prime, readiness, time, womanhood
- When the salmon reach maturity, they will head back to the freshwater streams where they will spawn.
[ترجمه گوگل] زمانی که ماهی قزل آلا به بلوغ رسید، به سمت جریان های آب شیرین برمی گردد که در آنجا تخم ریزی می کنند
[ترجمه ترگمان] زمانی که ماهی آزاد به بلوغ می رسد، به نهره ای آب شیرین باز خواهند گشت که در آنجا تخم خواهند دید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زمانی که ماهی آزاد به بلوغ می رسد، به نهره ای آب شیرین باز خواهند گشت که در آنجا تخم خواهند دید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the quality of sound judgment associated with adult humans.
• مترادف: experience
• مشابه: common sense, judiciousness, knowledge, prudence, responsibility, sophistication, wisdom
• مترادف: experience
• مشابه: common sense, judiciousness, knowledge, prudence, responsibility, sophistication, wisdom
- He was still very young and didn't have the maturity to make such a serious decision.
[ترجمه گوگل] او هنوز خیلی جوان بود و بلوغ لازم برای گرفتن چنین تصمیم جدی را نداشت
[ترجمه ترگمان] او هنوز خیلی جوان بود و بلوغ نداشت که چنین تصمیمی جدی بگیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او هنوز خیلی جوان بود و بلوغ نداشت که چنین تصمیمی جدی بگیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the point at which a bond, note, or other security reaches full face value or becomes due.