فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: materializes, materializing, materialized
حالات: materializes, materializing, materialized
• (1) تعریف: to take bodily shape and form; come into physical existence.
• متضاد: disappear, evanesce, evaporate, vanish
• مشابه: appear, emerge, form, loom, rise
• متضاد: disappear, evanesce, evaporate, vanish
• مشابه: appear, emerge, form, loom, rise
- There was nothing there, and then suddenly the alien materialized before our eyes.
[ترجمه گوگل] هیچ چیز آنجا نبود و ناگهان بیگانه جلوی چشمان ما ظاهر شد
[ترجمه ترگمان] هیچ چیز آنجا نبود، و بعد ناگهان آن موجود فضایی جلوی چشم ما ظاهر شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هیچ چیز آنجا نبود، و بعد ناگهان آن موجود فضایی جلوی چشم ما ظاهر شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to become fact; be realized.
• مترادف: come to pass
• متضاد: vanish
• مشابه: happen, occur, take place
• مترادف: come to pass
• متضاد: vanish
• مشابه: happen, occur, take place
- It was her plan to become a novelist, but her hopes never materialized.
[ترجمه اسماعیل کریمی] نقشه ی او این بود که رمان نویس شود اما امیدهای او هرگز جامه ی عمل به خود نپوشاند/صورت خارجی به خود نگرفت|
[ترجمه گوگل] این برنامه او بود که رمان نویس شود، اما امیدهای او هرگز محقق نشد[ترجمه ترگمان] این نقشه او بود که یک رمان نویس شود، اما امیدهای او هرگز آشکار نشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: materialization (n.)
مشتقات: materialization (n.)
• (1) تعریف: to give shape or form to.
• مترادف: actualize, realize, substantiate
• مشابه: accomplish, achieve, attain, concretize, effect
• مترادف: actualize, realize, substantiate
• مشابه: accomplish, achieve, attain, concretize, effect
• (2) تعریف: to endow with material attributes.
• مترادف: incorporate
• مشابه: incarnate, objectify, personify, reify
• مترادف: incorporate
• مشابه: incarnate, objectify, personify, reify