make a point of doing

پیشنهاد کاربران

برای انجام کاری بصورت منظم سعی کردن
I always make a point of being punctual
من همیشه سعی میکنم وقت شناس باشم
He made a point of spending Saturdays with his children
او همیشه سعی میکرد که شنبه ها رو با بچه هاش بگذرونه
تلاش ویژه ای انجام دادن
عمدا انجام دادن، از قصد انجام دادن، کاری را ( هدف دار ) انجام دادن
I make a point of visiting her every week
من هر هفته به او سر میزنم
زحمت چیزی را به جان خریدن

بپرس