صفت ( adjective )
مشتقات: lucidly (adv.), lucidity (n.), lucidness (n.)
مشتقات: lucidly (adv.), lucidity (n.), lucidness (n.)
• (1) تعریف: easy to understand; articulate; clear.
• مترادف: articulate, intelligible, limpid, luminous, perspicuous
• متضاد: ambiguous, confusing, obscure
• مشابه: cogent, pellucid, precise, straightforward
• مترادف: articulate, intelligible, limpid, luminous, perspicuous
• متضاد: ambiguous, confusing, obscure
• مشابه: cogent, pellucid, precise, straightforward
- She gave a lucid presentation and we learned a good deal from it.
[ترجمه گوگل] او ارائه شفافی ارائه کرد و ما چیزهای خوبی از آن یاد گرفتیم
[ترجمه ترگمان] او یک سخنرانی روشن ارائه داد و ما از آن چیز خوبی یاد گرفتیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او یک سخنرانی روشن ارائه داد و ما از آن چیز خوبی یاد گرفتیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: having or showing full possession of mental faculties; mentally competent.
• مترادف: rational, sane
• متضاد: demented, foggy, incoherent
• مشابه: clearheaded, competent, compos mentis, normal
• مترادف: rational, sane
• متضاد: demented, foggy, incoherent
• مشابه: clearheaded, competent, compos mentis, normal
- The king suffered a period of insanity but became quite lucid again for a time.
[ترجمه MiLaD Pashaei] پادشاه دوره ای از جنون را رنج کشید اما برای مدتی کوتاه دوباره تقریبا سالم شد|
[ترجمه گوگل] پادشاه یک دوره جنون را تحمل کرد اما برای مدتی دوباره کاملاً روشن شد[ترجمه ترگمان] پادشاه از یک دوره دیوانگی رنج می برد ولی برای مدتی کاملا روشن شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: transparent.
• مترادف: limpid, pellucid, transparent
• مشابه: clear, crystalline, liquid, lucent
• مترادف: limpid, pellucid, transparent
• مشابه: clear, crystalline, liquid, lucent