اسم ( noun )
• (1) تعریف: an amount of something carried; cargo or freight.
• مترادف: cargo, contents, freight, lading, shipment
• مشابه: goods, merchandise
• مترادف: cargo, contents, freight, lading, shipment
• مشابه: goods, merchandise
- The train carried its load of coal through the valley.
[ترجمه mreza] قطار بار سنگین را از طریق دره حمل می کرد.|
[ترجمه ماری] قطار بار ذغال سنگش را از میان دره برد|
[ترجمه گوگل] قطار بار زغال سنگ خود را از طریق دره حمل کرد[ترجمه ترگمان] قطار باری از زغال سنگ را در دره حمل می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the usual or customary amount carried or put into something.
• مترادف: boatload, carload, shipload, shipment, wagonload
• مشابه: payload
• مترادف: boatload, carload, shipload, shipment, wagonload
• مشابه: payload
- They delivered a load of hay this morning.
[ترجمه پیمان] صبح امروز آن بار یونجه را تحویل دادند.|
[ترجمه گوگل] امروز صبح یک بار یونجه تحویل دادند[ترجمه ترگمان] امروز صبح یک کیسه یونجه آوردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a heavy burden or responsibility, or a large amount of work to be done.
• مترادف: burden, chore, millstone, onus, tax
• متضاد: sinecure
• مشابه: charge, cross, duty, encumbrance, freight, obligation, responsibility, stack, strain, weight
• مترادف: burden, chore, millstone, onus, tax
• متضاد: sinecure
• مشابه: charge, cross, duty, encumbrance, freight, obligation, responsibility, stack, strain, weight
- Caring for her ailing mother had been a heavy load.
[ترجمه گوگل] مراقبت از مادر بیمارش کار سنگینی بود
[ترجمه ترگمان] مراقبت از مادر بیمارش بار سنگینی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مراقبت از مادر بیمارش بار سنگینی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I have a load of work to accomplish before Friday.
[ترجمه ماری] من کارهای زیادی دارم که باید قبل از جمعه انجام بدمش|
[ترجمه گوگل] من یک بار کار دارم تا قبل از جمعه انجام دهم[ترجمه ترگمان] قبل از جمعه یک بار کار دارم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: in engineering, resistance to mechanical operation.
• (5) تعریف: the output of an electric generating plant.
• مترادف: output
• مشابه: production
• مترادف: output
• مشابه: production
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: loads, loading, loaded
حالات: loads, loading, loaded
• (1) تعریف: to put (goods) on a ship, train, truck or other vehicle in order to transport.
• مترادف: fill, heap, lade, pack, weight
• متضاد: unlade, unload
• مشابه: burden, cumber, pile, sack, stack, stuff
• مترادف: fill, heap, lade, pack, weight
• متضاد: unlade, unload
• مشابه: burden, cumber, pile, sack, stack, stuff
- They loaded the freight onto the ship.
[ترجمه گوگل] آنها محموله را در کشتی بارگیری کردند
[ترجمه ترگمان] ان ها بار کشتی را سوار کشتی کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ان ها بار کشتی را سوار کشتی کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We loaded our furniture into the truck.
[ترجمه گوگل] اسباب و اثاثیه مان را داخل کامیون بار کردیم
[ترجمه ترگمان] اثاث خانه را پر کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اثاث خانه را پر کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to fill with something, often to capacity.
• مترادف: freight
• مترادف: freight
- I loaded the washing machine.
[ترجمه گوگل] ماشین لباسشویی را پر کردم
[ترجمه ترگمان] من ماشین لباسشویی رو پر کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من ماشین لباسشویی رو پر کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The police officer loaded his gun.
[ترجمه گوگل] افسر پلیس اسلحه اش را پر کرد
[ترجمه ترگمان] افسر پلیس تفنگش را پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] افسر پلیس تفنگش را پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He loaded himself with whiskey.
[ترجمه گوگل] خودش را با ویسکی پر کرد
[ترجمه ترگمان] خودش را با ویسکی پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خودش را با ویسکی پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to place (a thing or things) into an apparatus.
• متضاد: discharge, unload
• مشابه: charge, refill
• متضاد: discharge, unload
• مشابه: charge, refill
- The photographer loaded fresh film into the camera.
[ترجمه گوگل] عکاس فیلم تازه ای را در دوربین قرار داد
[ترجمه ترگمان] عکاس فیلم جدیدی را وارد دوربین کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] عکاس فیلم جدیدی را وارد دوربین کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to provide things to in abundance.
• مترادف: flood, overload, oversupply, overwhelm, swamp, weight
• مشابه: burden, cumber, glut, provide, supply
• مترادف: flood, overload, oversupply, overwhelm, swamp, weight
• مشابه: burden, cumber, glut, provide, supply
- She loaded me with presents.
[ترجمه گوگل] او به من هدیه داد
[ترجمه ترگمان] اون منو با کادوها پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون منو با کادوها پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to distort by prejudice, for the purpose of gaining what one wants.
• مترادف: weight
• مشابه: fix, pack, rig, slant, stack, stuff
• مترادف: weight
• مشابه: fix, pack, rig, slant, stack, stuff
- He loaded the question.
[ترجمه گوگل] او سوال را بارگذاری کرد
[ترجمه ترگمان] سوال را پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سوال را پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to put goods on or in a structure, container, or conveyance.
• مترادف: pack
• متضاد: discharge, unlade, unload
• مترادف: pack
• متضاد: discharge, unlade, unload
• (2) تعریف: to enter a vehicle of transport.
• مترادف: board, embark
• مشابه: enter, mount
• مترادف: board, embark
• مشابه: enter, mount
- The passengers are now loading.
[ترجمه گوگل] مسافران اکنون در حال بارگیری هستند
[ترجمه ترگمان] مسافران اکنون در حال بارگیری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مسافران اکنون در حال بارگیری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to put ammunition into firearms.
• متضاد: unload
• متضاد: unload
• (4) تعریف: to take on or eat a great deal of something (usu. fol. by up).
• مترادف: fill
• مشابه: cram, glut, gorge, overeat, stuff
• مترادف: fill
• مشابه: cram, glut, gorge, overeat, stuff
- He loaded up with ice cream.