living

/ˈlɪvɪŋ//ˈlɪvɪŋ/

معنی: زندگی، معیشت، وسیله گذران، حی، در قید حیات، زنده، جاندار، جاودان
معانی دیگر: زنده (در برابر: مرده dead)، پر فعالیت، پرکنش، پربیاوبرو، پویا، وابسته به زندگان، در حالت طبیعی، دست نخورده، استخراج نشده، بهره برداری نشده، فعال، کنشور، مورد تکلم، مورد کاربرد، واقعی، مطابق طبیعت، زنده نما، زیست سان، عینا مثل (چیزی)، زندگانی، بقا، (برنامه تلویزیون و غیره) زنده (ارائه شده توسط خود هنرپیشگان و نه فیلم آنها و در مقابل تماشاگران واقعی نه در خلوت)، زندگی کردن، زیستن، زنده بودن، امرار معاش، گذراندن زندگی، (انگلیس) شغل کلیسایی، معاش، جاودانی

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
(1) تعریف: having life.
مترادف: alive, animate, breathing, existent, live
متضاد: dead, inanimate, lifeless
مشابه: life, sentient, vital

- living creatures
[ترجمه گوگل] موجودات زنده
[ترجمه ترگمان] موجودات زنده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: currently alive.
مترادف: existent, live
متضاد: dead, late
مشابه: alive, breathing, contemporary, current, extant, life

- a living author
[ترجمه گوگل] یک نویسنده زنده
[ترجمه ترگمان] یک نویسنده زنده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: currently in use.
مترادف: active, current, existent, extant, live, operative, present-day
متضاد: dead, defunct
مشابه: alive, enduring, modern, prevailing, up-to-date, vital

- a living language
[ترجمه گوزو] لحجه یا زبان زنده
|
[ترجمه گوگل] یک زبان زنده
[ترجمه ترگمان] یک زبان زنده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: accurate as representation of life.
مترادف: lifelike, realistic, vivid
مشابه: faithful, graphic, lively, naturalistic, true

- a living image
[ترجمه گوگل] یک تصویر زنده
[ترجمه ترگمان] تصویر زنده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: needed to maintain life.
مترادف: essential, necessary, survival, vital
مشابه: effective, functional, minimum

- a living wage
[ترجمه گوگل] یک دستمزد زندگی
[ترجمه ترگمان] دست مزد زنده،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: having interest or vitality.
مترادف: live, lively, spirited, vital
متضاد: lifeless
مشابه: alive, dynamic, interesting

- He made history a living subject.
[ترجمه گوگل] او تاریخ را به موضوعی زنده تبدیل کرد
[ترجمه ترگمان] او تاریخ را یک موضوع زنده ساخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: the action of one that lives.
مترادف: being
مشابه: existence, life, survival

(2) تعریف: a certain type or style of maintaining one's life.
مترادف: life, lifestyle
مشابه: mode, modus vivendi, quick, subsistence, survival

- easy living
[ترجمه گوگل] زندگی آسان
[ترجمه ترگمان] زندگی آسان
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a means of gaining a living wage, such as a profession or occupation.
مترادف: business, line, livelihood, occupation, trade, vocation
مشابه: calling, career, keep, m�tier, maintenance, profession, work

- What do you do for a living?
[ترجمه گوگل] برای امرار معاش چه کار می کنی؟
[ترجمه ترگمان] واسه امرار معاش چی کار می کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: (used with a pl. verb) living persons collectively (usu. prec. by the).
متضاد: dead
مشابه: being, creature

- the living and the dead
[ترجمه گوگل] زنده و مرده
[ترجمه ترگمان] زندگان و مردگان،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. living and dying
زیستن و مردن

2. living conditions
شرایط زندگی

3. living faith
ایمان پویا

4. living in an apartment
زندگی کردن در آپارتمان

5. living in isolation
زندگی کردن در انزوا

6. living room
اتاق نشیمن

7. living steam
بخار زنده

8. living theater
تئاتر زنده

9. living traditions
سنت های متداول

10. living with her was like living in hell
زندگی کردن با او مثل زندگی در جهنم بود.

11. living in wedded (or married) bliss
در ازدواج سعادتمند بودن،زندگی زناشویی موفق و کامبخشی داشتن

12. living proof
گواه زنده،اثبات عینی

13. living space
زیست جا،فضای حیاتی،جای زندگی

14. a living institution
یک سازمان پر فعالیت

15. a living language
زبان زنده

16. a living organism
یک سازواره ی زنده

17. a living picture of hope
تصویر زنده ای از امیدواری

18. a living picture of life in ancient iran
شرح زنده ای از زندگی در ایران باستان

19. a living room
اتاق نشیمن

20. a living thing
یک چیز زنده

21. apartment living
زندگی آپارتمانی

22. creatures living in the dense bush
موجوداتی که در جنگل انبوه زندگی می کنند

23. despite living in the city, her feeling and thoughts remained native
علی رغم زندگی در شهر احساسات و افکار او ساده و خالص باقی ماند.

24. gracious living
زندگی پر ناز و نعمت

25. high living
زندگی پرتجمل

26. my living was gradual dying . . .
زندگی کردن من مردن تدریجی بود . . .

27. nasty living conditions
شرایط زندگی وحشتناک

28. the living and the dead
زندگان و مردگان

29. the living room communicates with the dining room
اتاق نشیمن به اتاق نهار خوری باز می شود.

30. their living conditions are truly wretched
شرایط زندگی آنان واقعا فلاکت بار است.

31. those living and those gone above
آنانکه زنده اند و آنانکه به جهان باقی شتافته اند

32. within living memory
در حافظه ی اشخاص زنده

33. the living
زندگان،جانداران

34. a family living in want
خانواده ای که در تنگدستی زندگی می کند

35. she is living at far remove from here
او در فاصله ی دوری از اینجا زندگی می کند.

36. standard of living
سطح زندگی

37. the pair living next door have two children
زوجی که در خانه ی مجاور زندگی می کنند دو بچه دارند.

38. scare the living daylight out of someone
حسابی ترساندن،زهره ی کسی را آب کردن

39. scare the living daylight out of someone
کسی را بسیار ترساندن (زهره ترک کردن)

40. cut from the living rock
بریده شده از سنگ معدن

41. drinking this sweet living water
آشامیدن این آب تازه و گوارا

42. he is the living image of his father
او و پدرش مثل سیبی هستند که از وسط نصف کرده باشند.

43. the cost of living has gone up
هزینه ی زندگی بالا رفته است.

44. the cost of living is very dear
هزینه ی زندگی بسیار بالا است.

45. the physics of living cells
ویژگی های فیزیکی یاخته های زنده

46. the strains of living in a big town
تنش های زندگی در یک شهر بزرگ

47. within (or in) living memory
در خاطره ی زندگان،(آنچه که) زندگان به یاد دارند

48. a forlorn old lady living in a hut
پیرزن بینوایی که در آلونکی زندگی می کند.

49. a marginal standard of living
سطح زندگی نزدیک به حداقل

50. cells are elements of living bodies
یاخته ها سازه های جسم های زنده هستند.

51. he cabs for a living
او برای امرار معاش تاکسیرانی می کند.

52. he farms for a living
او برای امرار معاش کشاورزی می کند (کارش کشاورزی است).

53. he writes for a living
او برای امرار معاش نویسندگی می کند.

54. his grandfather is still living
پدر بزرگش هنوز زنده است.

55. javad sews for a living
جواد با خیاطی امرار معاش می کند.

56. soon the novelty of living in a palace wore off
پس از اندکی زندگی در کاخ تازگی خود را از دست داد.

57. struggle to earn a living
تلاش معاش

58. the dead and the living
مردگان و زندگان

59. the everyday problems of living in a big town
مسایل معمولی زندگی در یک شهر بزرگ

60. the high cost of living was his daily grumble
شکایت روزمره ی او گرانی هزینه ی زندگی بود.

61. the natural tendencies of living creatures
تمایلات فطری موجودات زنده

62. the problems of communal living
مسایل زندگی اشتراکی

63. the skin is a living tissue
پوست بدن بافت زنده است.

64. to cook for a living
برای امرار معاش آشپزی کردن

65. to make an honest living
با شرافتمندی امرار معاش کردن

66. to scramble for a living
برای امرار معاش تلاش کردن

67. to work for a living
برای امرار معاش کار کردن

68. knock (or beat) the living daylights out of someone
(عامیانه) حسابی کتک زدن،لت و پار کردن

69. each person needs an adequate living space
هر شخصی نیازمند به فضای کافی برای زندگی است.

مترادف ها

زندگی (اسم)
life, habitancy, living, existence, vita, habitance, vivification

معیشت (اسم)
living, livelihood

وسیله گذران (اسم)
living

حی (صفت)
living

در قید حیات (صفت)
aboveground, alive, living

زنده (صفت)
alive, living, live, quick, fresh, vivid, lively

جاندار (صفت)
living, animate

جاودان (صفت)
living, eternal, everlasting, sempiternal, self-perpetuating

انگلیسی به انگلیسی

• act of one that lives; lifestyle; income, livelihood, sustenance
having life, alive; currently in existence; current; realistic; vital, necessary; strong; flowing; active; full of life
a living person or animal is alive.
the work that you do for a living is the work that you do to earn the money that you need.
you use living when talking about the quality of people's daily lives.
you also use living when talking about places where people relax when they are not working.
within living memory: see memory.

پیشنهاد کاربران

- در قید حیات
اگه به مکان باشه میشه جایی که رفت و آمد زیاده
یا درواقع پربیاوبروعه
مثال:living room
اتاق پذیرایی
زنده
مثال: The living room is where we spend most of our time.
اتاق نشیمن جایی است که بیشتر وقتمان را سپری می کنیم
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
یکی از معانی: روزی ، معیشت
حاصلخیز
living = امرار معاش و نون درآوردن
i make my living with the boat
من از این قایق ( به واسطه این قایق ) نون درمی آرم
معیشت، امرار معاش
What do you do for a living??
The living : بازماندگان
1️⃣زنده، درقیدحیات
بهترین پیانیست زنده. . . the finest living pianist
2️⃣امرارمعاش
کارکردن برای زندگی کردن ( زنده ماندن ) . . . to work for living
3️⃣گوارا و تازه در خوردنی ها
آشامیدن این آب گوارا. . . drinking this sweet living water
...
[مشاهده متن کامل]

4️⃣اثبات کننده، تداعی کننده، آوردن جلوی چشم!
او ثابت میکند که همه مهندسان خسته کننده نیستند. . . He is living proof that not all engineers are boring
5️⃣زمان و چیزی که هنوز در ذهن مردم مانده است ( زنده است )
سردترین زمستان در حافظه ( مردم ) . . . the coldest winter in living memory
6️⃣زبان های زنده
فارسی یک زبان زنده است. . . persian is a living language
🟥 همنشین ها
( living ( adj
( همنشین های مثبت ) comfortable, decent, good
( نا مطمئن و آسیب پذیر ) precarious
( نه چندان دلخواه ) Meagre
Verb ) living )
( تلاش برای امرار معاش و درآمد ) Earn, make
( مشکل در امرار معاش ) eke out, scrape, scratch
( تامین معاش ) Provide
( انجام کاری برای امرار معاش ) . . . . Do something for

زیستی، زنده، زندگی، بقا
e. g. people living in rural areas
زندگی به معنی امرار معاش
کسب درآمد
ساکن
معاصر
به معنی تامین معاش هم هست.
دست نخورده
زندگی کردن
تجربه کردن
رعایت کردن
درآمد، پول، راه درآمد
Living creature
موجود یا حیوون خونگی
تجربه کردن
زندگی کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٢)

بپرس