فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: leads, leading, led
حالات: leads, leading, led
• (1) تعریف: to conduct or give direction to; guide.
• مترادف: conduct, guide, pilot, usher
• مشابه: blaze, captain, clue, convoy, direct, escort, head, marshal, shepherd, show, steer, walk
• مترادف: conduct, guide, pilot, usher
• مشابه: blaze, captain, clue, convoy, direct, escort, head, marshal, shepherd, show, steer, walk
- Having finished her ride, she led the horse back to the barn.
[ترجمه anahita] پس از پایان اسب سواری ، اسب را به طویله هدایت کرد.|
[ترجمه گوگل] پس از پایان سواری، اسب را به انبار برگشت[ترجمه ترگمان] پس از اینکه سواری خود را تمام کرد، اسب را به طویله برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He led the police to the place where he'd found the gun.
[ترجمه مهرناز ث] او پلیس را به جایی که اسلحه را پیدا کرده بود هدایت کرد|
[ترجمه گوگل] او پلیس را به جایی رساند که اسلحه را پیدا کرده بود[ترجمه ترگمان] او پلیس را به جایی که اسلحه را پیدا کرده بود هدایت کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Who is leading this tour?
[ترجمه شان] رهبر این تور کیست؟|
[ترجمه گوگل] چه کسی این تور را هدایت می کند؟[ترجمه ترگمان] این سفر را چه کسی رهبری می کند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to command or direct.
• مترادف: command, direct, head
• مشابه: boss, captain, conduct, control, dominate, govern, guide, manage, moderate, order, predominate, rule
• مترادف: command, direct, head
• مشابه: boss, captain, conduct, control, dominate, govern, guide, manage, moderate, order, predominate, rule
- He led the nation during a difficult time.
[ترجمه گوگل] او ملت را در دوران سختی رهبری کرد
[ترجمه ترگمان] او ملت را در زمان دشواری رهبری کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او ملت را در زمان دشواری رهبری کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to have the opening or controlling part in.
• مترادف: direct, head, moderate, oversee
• مشابه: boss, conduct, control, dominate, govern, manage, rule, run
• مترادف: direct, head, moderate, oversee
• مشابه: boss, conduct, control, dominate, govern, manage, rule, run
- Who will lead the meeting?
[ترجمه گوگل] چه کسی جلسه را رهبری خواهد کرد؟
[ترجمه ترگمان] چه کسی این ملاقات را رهبری خواهد کرد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] چه کسی این ملاقات را رهبری خواهد کرد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to experience.
• مترادف: live
• مشابه: experience, have, pursue, undergo
• مترادف: live
• مشابه: experience, have, pursue, undergo
- She leads an active life.
[ترجمه ناشناس] او زندگی فعالی را تجربه می کند|
[ترجمه زیام] او زندگی فعالی رو سپری می کنه|
[ترجمه گوگل] او زندگی فعالی دارد[ترجمه ترگمان] او زندگی فعالی را رهبری می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to be ahead of.
• مترادف: head
• متضاد: trail
• مشابه: begin, blaze, exceed, excel, outdo, outstrip, surpass
• مترادف: head
• متضاد: trail
• مشابه: begin, blaze, exceed, excel, outdo, outstrip, surpass
- The home team is leading the opposing team by a score of seven to three.
[ترجمه علی] تیم میزبان با امتیاز ۷به ۳ از تیم مقابل پیش است.|
[ترجمه sajjad] تیم میزبان با امتیاز هفت بر سه از تیم میهمان جلوست|
[ترجمه گوگل] تیم میزبان با نتیجه هفت بر سه از حریف پیش افتاده است[ترجمه ترگمان] تیم خانگی تیم رقیب را با امتیاز هفت تا ۳ هدایت می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to influence, cause, or persuade.
• مترادف: cause, convince, induce, persuade, prompt
• مشابه: dispose, guide, incline, move, predispose
• مترادف: cause, convince, induce, persuade, prompt
• مشابه: dispose, guide, incline, move, predispose
- New information led the general to change tactics.
[ترجمه گوگل] اطلاعات جدید ژنرال را به تغییر تاکتیک سوق داد
[ترجمه ترگمان] اطلاعات جدید باعث شد که ژنرال تاکتیک های خود را تغییر دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اطلاعات جدید باعث شد که ژنرال تاکتیک های خود را تغییر دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- What led you to make this decision?
[ترجمه پگاه] چه چیزی منجر شد تا شما این تصمیم رو بگیرید؟|
[ترجمه گوگل] چه چیزی باعث شد که این تصمیم را بگیرید؟[ترجمه ترگمان] چه چیزی باعث شد که شما این تصمیم را بگیرید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- You led me to believe that the plan had been approved, and now you're saying it hasn't?!
[ترجمه گوگل] شما مرا به این باور رساندید که طرح تصویب شده است و حالا می گویید نه؟!
[ترجمه ترگمان] تو منو وادار کردی که باور کنم که نقشه تایید شده و حالا داری میگی که این طور نیست؟ !! !! !!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تو منو وادار کردی که باور کنم که نقشه تایید شده و حالا داری میگی که این طور نیست؟ !! !! !!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to take (one) on a course for.
• مترادف: guide, steer
• مشابه: blaze, conduct, direct, pilot, take
• مترادف: guide, steer
• مشابه: blaze, conduct, direct, pilot, take
- This road will lead you to town.
[ترجمه گوگل] این جاده شما را به شهر می رساند
[ترجمه ترگمان] این جاده شما رو به شهر میرسونه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این جاده شما رو به شهر میرسونه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: lead on
عبارات: lead on
• (1) تعریف: to direct or give guidance to others.
• مترادف: conduct
• متضاد: follow
• مشابه: direct, dominate, domineer, govern, manage, moderate, officiate, order, predominate, preside, rule
• مترادف: conduct
• متضاد: follow
• مشابه: direct, dominate, domineer, govern, manage, moderate, officiate, order, predominate, preside, rule
- She leads naturally and with confidence.
[ترجمه گوگل] او به طور طبیعی و با اعتماد به نفس رهبری می کند
[ترجمه ترگمان] او به طور طبیعی و با اطمینان رهبری می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او به طور طبیعی و با اطمینان رهبری می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to be first among others.
• مترادف: dominate, predominate, preponderate, prevail
• متضاد: follow
• مشابه: conduct, rank, reign, rule
• مترادف: dominate, predominate, preponderate, prevail
• متضاد: follow
• مشابه: conduct, rank, reign, rule
- The company is now leading in sales.
[ترجمه علی] شرکت از نظر فروش در رتبه اول است.|
[ترجمه گوگل] این شرکت اکنون در فروش پیشرو است[ترجمه ترگمان] این شرکت اکنون در حال فروش به فروش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to go in the direction of a place.
• مشابه: go
• مشابه: go
- That path leads to the beach.
[ترجمه گوگل] آن مسیر به ساحل منتهی می شود
[ترجمه ترگمان] اون مسیر به سمت ساحل ختم میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون مسیر به سمت ساحل ختم میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to tend toward a particular result (usu. fol. by to).
• مترادف: produce, tend to
• مشابه: yield
• مترادف: produce, tend to
• مشابه: yield
- Greater effort should lead to success.
[ترجمه گوگل] تلاش بیشتر باید به موفقیت منجر شود
[ترجمه ترگمان] تلاش بیشتر باید به موفقیت منجر شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تلاش بیشتر باید به موفقیت منجر شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to initiate an action or activity (sometimes fol. by "off").
• مترادف: begin, commence, start
• مشابه: launch
• مترادف: begin, commence, start
• مشابه: launch
- She led off with a song.
[ترجمه سمیه] او با یک آهنگ شروع کرد.|
[ترجمه گوگل] او با یک آهنگ رهبری کرد[ترجمه ترگمان] با آهنگی به راه افتاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: the first or front position.
• مترادف: forefront, head, top
• متضاد: last
• مشابه: front, initiative, precedence, priority
• مترادف: forefront, head, top
• متضاد: last
• مشابه: front, initiative, precedence, priority
- Our horse is in the lead.
[ترجمه رضا نجفی آتانی] اسب ما در جایگاه نخست قرار دارد.|
[ترجمه حمید] اسب ما در جلو قرار دارد|
[ترجمه حمید] اسب ما پیشتاز است|
[ترجمه گوگل] اسب ما پیشتاز است[ترجمه ترگمان] اسب ما در سرب قرار دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the degree of advance over others.
• مترادف: advantage, edge
• مشابه: ascendancy, favor, front, upper hand, whip hand
• مترادف: advantage, edge
• مشابه: ascendancy, favor, front, upper hand, whip hand
- He held a one-mile lead in the race.
[ترجمه حمید] او در مسابقه یک مایل جلوتر قرار داشت|
[ترجمه گوگل] او در این مسابقه یک مایل برتری داشت[ترجمه ترگمان] او یک مایل جلوتر در مسابقه بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the principal role in a dramatic production.
• مشابه: diva, drawing card, headliner, hero, heroine, prima donna, principal, star, title role
• مشابه: diva, drawing card, headliner, hero, heroine, prima donna, principal, star, title role
- She was thrilled to the get the lead in the new play.
[ترجمه سمیه] او بخاطر رهبری کردنِ نمایش جدید، هیجان زده بود.|
[ترجمه حمید] او از به دست آوردن رهبری در نمایش جدید هیجان زده بود.|
[ترجمه گوگل] او از به دست آوردن رهبری در نمایش جدید هیجان زده بود[ترجمه ترگمان] از این نمایش جدید هیجان زده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: an indication, hint, or clue.
• مترادف: clue, evidence, hint, indication, inkling, trace
• مشابه: key, pointer, signpost, suggestion
• مترادف: clue, evidence, hint, indication, inkling, trace
• مشابه: key, pointer, signpost, suggestion
- The police have no leads in the case.
[ترجمه سمیه] پلیس هیچ سرنخی در این مورد ندارد.|
[ترجمه گوگل] پلیس هیچ سرنخی در این پرونده ندارد[ترجمه ترگمان] پلیس هیچ رهبری در این مورد ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: an example or model for behavior or action.
• مترادف: example, model, paradigm, pattern, standard
• مشابه: archetype, bench mark, criterion, design, gauge, ideal, initiative, norm, precedent, prototype
• مترادف: example, model, paradigm, pattern, standard
• مشابه: archetype, bench mark, criterion, design, gauge, ideal, initiative, norm, precedent, prototype
- We will follow your lead.
[ترجمه گوگل] ما از شما پیروی خواهیم کرد
[ترجمه ترگمان] ما سرنخ تو رو دنبال می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ما سرنخ تو رو دنبال می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: an insulated electrical wire.
• مشابه: wire
• مشابه: wire
• (7) تعریف: a brief summary that begins a news story.
• مشابه: capsule, headline, summary
• مشابه: capsule, headline, summary
صفت ( adjective )
• : تعریف: first or most significant.
• مترادف: cardinal, chief, main, premier, primary, prime, principal
• مشابه: front-page, paramount, supreme, uppermost
• مترادف: cardinal, chief, main, premier, primary, prime, principal
• مشابه: front-page, paramount, supreme, uppermost
- the lead story in today's paper
[ترجمه گوگل] داستان اصلی در روزنامه امروز
[ترجمه ترگمان] داستان اصلی روزنامه امروز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] داستان اصلی روزنامه امروز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a chemical element that has eighty-two protons in each nucleus and that occurs in pure form as a very dense, malleable bluish gray metal used in many applications requiring high density, such as radiation shielding, shot, and weights. (symbol: Pb)
- Lead is well-known for being both heavy as a metal and poisonous.
[ترجمه سمیه] سرب بخوبی بعنوان یک فلز سنگین و سمی شناخته شده است.|
[ترجمه رضا نجفی آتانی] سرب، هم به عنوان یک فلز سنگین و هم به سمی بودن مشهور است.|
[ترجمه گوگل] سرب به دلیل سنگین بودن فلز و سمی بودن شهرت دارد[ترجمه ترگمان] سرب به خوبی به عنوان یک فلز و هم سمی شناخته می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: pure carbon in the graphite form; black lead.
• مترادف: graphite
• مشابه: carbon
• مترادف: graphite
• مشابه: carbon
• (3) تعریف: a rod of graphite or the like used for marking, as in pencils.
• مشابه: graphite
• مشابه: graphite
- The lead keeps falling out of my mechanical pencils.
[ترجمه سمیه] گرافیت از مداد اتودم میریزد|
[ترجمه گوگل] سرب مدام از مدادهای مکانیکی من می افتد[ترجمه ترگمان] سرب زیر pencils مکانیکی من فرو می ریزد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: bullets or shot.
• مترادف: bullet, shot
• مشابه: missile, pellet, projectile, round, shell, slug
• مترادف: bullet, shot
• مشابه: missile, pellet, projectile, round, shell, slug
• (5) تعریف: (usu. pl.) a grooved bar or strip of lead or other metal into which sections of glass are set, as in stained glass windows.
• (6) تعریف: see white lead.
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: leads, leading, leaded
حالات: leads, leading, leaded
• (1) تعریف: to line, cover, weight, or treat with lead or an alloy or compound containing lead.
• (2) تعریف: to set (window glass) into position with leads.
• مترادف: glaze
• مشابه: set
• مترادف: glaze
• مشابه: set
• (3) تعریف: to glaze (pottery) with a substance containing lead.
• مترادف: glaze
• مترادف: glaze
صفت ( adjective )
مشتقات: leadless (adj.)
مشتقات: leadless (adj.)
• : تعریف: made of or containing lead or an alloy or compound of lead.