صفت ( adjective )
• (1) تعریف: coming after or finishing behind all others.
• مترادف: final, hindmost, rearmost
• متضاد: first, front, leading
• مشابه: ultimate
• مترادف: final, hindmost, rearmost
• متضاد: first, front, leading
• مشابه: ultimate
• (2) تعریف: the most recent; latest.
• مترادف: latest
• متضاد: next
• مشابه: current, proximate, recent, up-to-date
• مترادف: latest
• متضاد: next
• مشابه: current, proximate, recent, up-to-date
- last night
• (3) تعریف: being the only one remaining.
• مترادف: final, ultimate
• مشابه: terminal
• مترادف: final, ultimate
• مشابه: terminal
- This is your last chance.
[ترجمه گوگل] این آخرین شانس شماست
[ترجمه ترگمان] این آخرین شانس توئه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این آخرین شانس توئه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: final or ultimate.
• مترادف: final, ultimate
• متضاد: early, initial, original, primary
• مشابه: concluding, ending, net, terminal, terminating
• مترادف: final, ultimate
• متضاد: early, initial, original, primary
• مشابه: concluding, ending, net, terminal, terminating
- his last days
[ترجمه fati] اخرین روز زندگیش|
[ترجمه گوگل] آخرین روزهای او[ترجمه ترگمان] آخرین روزه ای زندگیش
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: least in rank or importance.
• مترادف: inferior
• متضاد: first
• مشابه: lowest, subordinate, subservient
• مترادف: inferior
• متضاد: first
• مشابه: lowest, subordinate, subservient
• (6) تعریف: most authoritative.
• مترادف: decisive
• مشابه: controlling, dominant, final, governing, prevailing
• مترادف: decisive
• مشابه: controlling, dominant, final, governing, prevailing
- She is the last word in fashion.
[ترجمه A.A] او در مد حرف آخر را میزند|
[ترجمه گوگل] او آخرین حرف در مد است[ترجمه ترگمان] این آخرین کلمه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
• (1) تعریف: after all others in sequence.
• مترادف: finally, lastly
• متضاد: first
• مترادف: finally, lastly
• متضاد: first
- He appeared last on the program.
[ترجمه گوگل] او آخرین بار در این برنامه ظاهر شد
[ترجمه ترگمان] آخرین باری که تو برنامه پیداش شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آخرین باری که تو برنامه پیداش شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: most recently in time.
• مشابه: recently
• مشابه: recently
- When did you last see him?
[ترجمه گوگل] آخرین بار کی او را دیدی؟
[ترجمه ترگمان] آخرین بار کی دیدیش؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آخرین بار کی دیدیش؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: at the very end; lastly.
• مترادف: finally, lastly, ultimately
• متضاد: first, firstly
• مترادف: finally, lastly, ultimately
• متضاد: first, firstly
اسم ( noun )
عبارات: at last
عبارات: at last
• (1) تعریف: a person or thing that is last.
• مترادف: final
• متضاد: first, lead
• مشابه: end
• مترادف: final
• متضاد: first, lead
• مشابه: end
- I was last in line for the movie.
[ترجمه گوگل] من آخرین بار در صف فیلم بودم
[ترجمه ترگمان] من آخرین بار تو صف فیلم بودم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من آخرین بار تو صف فیلم بودم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the final moment; conclusion.
• مترادف: conclusion, finish, termination, terminus
• متضاد: beginning
• مشابه: cessation, consummation, denouement
• مترادف: conclusion, finish, termination, terminus
• متضاد: beginning
• مشابه: cessation, consummation, denouement
- He waited until the last to tell us.
[ترجمه گوگل] تا آخرین لحظه منتظر ماند تا به ما بگوید
[ترجمه ترگمان] او تا آخرین لحظه منتظر ماند تا به ما چیزی بگوید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او تا آخرین لحظه منتظر ماند تا به ما چیزی بگوید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: the final mention or sight.
• مترادف: end
• مترادف: end
- I'm afraid this won't be the last of this troublemaker.
[ترجمه گوگل] می ترسم این آخرین مورد این دردسرساز نباشد
[ترجمه ترگمان] متاسفانه این آخرین بار نخواهد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] متاسفانه این آخرین بار نخواهد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: lasts, lasting, lasted
حالات: lasts, lasting, lasted
• (1) تعریف: to persist or endure through time.
• مترادف: abide, continue, endure, go on, persist, subsist
• مشابه: carry on, extend, linger, live, remain, survive, take, tarry, wear
• مترادف: abide, continue, endure, go on, persist, subsist
• مشابه: carry on, extend, linger, live, remain, survive, take, tarry, wear
• (2) تعریف: to remain in satisfactory condition.
• مترادف: endure, subsist, survive
• متضاد: rot
• مشابه: abide, continue, persist, wear
• مترادف: endure, subsist, survive
• متضاد: rot
• مشابه: abide, continue, persist, wear
• (3) تعریف: to remain plentiful or in good supply.
• مترادف: continue
• مشابه: endure, persist
• مترادف: continue
• مشابه: endure, persist
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: lasting (adj.)
مشتقات: lasting (adj.)
• : تعریف: to persist or endure for the duration of.
• مشابه: abide, continue, endure
• مشابه: abide, continue, endure
- He didn't last the night.
[ترجمه Mobina] او آن شب دوام نیاورد|
[ترجمه گوگل] او شب را دوام نیاورد[ترجمه ترگمان] دیشب نیامد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید