صفت ( adjective )
• (1) تعریف: characterized by a very warm friendship or very close personal relationship.
• مترادف: affectionate, bosom, dear, familiar, warm
• متضاد: casual, cold
• مشابه: chummy, close, cozy, fond, friendly, near, special, tight
• مترادف: affectionate, bosom, dear, familiar, warm
• متضاد: casual, cold
• مشابه: chummy, close, cozy, fond, friendly, near, special, tight
- Wanting a small wedding, they invited only family members and intimate friends.
[ترجمه شان] ان ها چون خواستار یک ( مراسم ) ازدواج کوچک بودند، فقط اعضای خانواده و دوستان صمیمی ( خودمانی ) را دعوت کردند.|
[ترجمه گوگل] آنها که خواستار یک عروسی کوچک بودند، فقط اعضای خانواده و دوستان صمیمی را دعوت کردند[ترجمه ترگمان] آن ها به دنبال یک عروسی کوچک بودند، آن ها فقط اعضای خانواده و دوستان صمیمی را دعوت کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: characterized by a thorough acquaintance or detailed familiarity.
• مترادف: close, detailed, profound, sound, thorough, thoroughgoing
• متضاد: casual, superficial
• مشابه: deep, exacting, familiar, incisive, penetrating, personal, searching
• مترادف: close, detailed, profound, sound, thorough, thoroughgoing
• متضاد: casual, superficial
• مشابه: deep, exacting, familiar, incisive, penetrating, personal, searching
- The astronauts must have an intimate understanding of the functioning of their equipment.
[ترجمه گوگل] فضانوردان باید درک دقیقی از عملکرد تجهیزات خود داشته باشند
[ترجمه ترگمان] فضا نوردان باید درک صمیمانه ای از عملکرد تجهیزات آن ها داشته باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] فضا نوردان باید درک صمیمانه ای از عملکرد تجهیزات آن ها داشته باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: having to do with one's deepest nature or essence; inmost; intrinsic.
• مترادف: deepest, inmost, innermost
• مشابه: deep-seated, essential, fundamental, ingrained, inherent, innate, interior, internal, intrinsic
• مترادف: deepest, inmost, innermost
• مشابه: deep-seated, essential, fundamental, ingrained, inherent, innate, interior, internal, intrinsic
- The psychologist helped her patient understand his most intimate drives.
[ترجمه Z] روانشناس به بیمار کمک کردن تا نهان ترین انگیزه هایش را بفهمد|
[ترجمه گوگل] روانشناس به بیمارش کمک کرد تا صمیمی ترین انگیزه هایش را بفهمد[ترجمه ترگمان] روانشناس به بیمارش کمک کرد تا most intimate را درک کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: very personal or private.
• مترادف: confidential, personal, private, secret
• مشابه: bosom, one-on-one, privy, tete-a-tete
• مترادف: confidential, personal, private, secret
• مشابه: bosom, one-on-one, privy, tete-a-tete
- He kept his most intimate thoughts to himself.
[ترجمه Z] او شخصی ترین و نهان ترین افکارش را برای خودش نگه می داشت|
[ترجمه گوگل] صمیمی ترین افکارش را برای خودش نگه می داشت[ترجمه ترگمان] افکارش را به خود مشغول می داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: of two people, being in a sexual relationship.
• متضاد: nonsexual
• مشابه: amorous, sexual
• متضاد: nonsexual
• مشابه: amorous, sexual
- The police asked her if she and this man were intimate.
[ترجمه گوگل] پلیس از او پرسید که آیا او و این مرد صمیمی هستند؟
[ترجمه ترگمان] پلیس از او پرسید که آیا او و این مرد با هم صمیمی هستند یا نه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پلیس از او پرسید که آیا او و این مرد با هم صمیمی هستند یا نه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: suggesting or characterized by closeness, privacy, warmth, or friendliness.
• مترادف: cozy, snug
• متضاد: casual
• مشابه: comfy, warm
• مترادف: cozy, snug
• متضاد: casual
• مشابه: comfy, warm
- They loved the intimate atmosphere of this lovely country inn.
[ترجمه Z] آنها فضای دنج این مسافرخانه روستایی زیبا را دوست داشتند|
[ترجمه گوگل] آنها فضای صمیمی این مسافرخانه روستایی دوست داشتنی را دوست داشتند[ترجمه ترگمان] آن ها دوست صمیمی این مسافرخانه زیبای روستایی را دوست داشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: intimately (adv.), intimateness (n.)
مشتقات: intimately (adv.), intimateness (n.)
• : تعریف: a very close friend or personal associate.
• مترادف: chum, confidant, crony, mate
• متضاد: stranger
• مشابه: alter ego, buddy, companion, comrade, familiar, friend, pal, partner, sidekick, soul mate
• مترادف: chum, confidant, crony, mate
• متضاد: stranger
• مشابه: alter ego, buddy, companion, comrade, familiar, friend, pal, partner, sidekick, soul mate
- She had only told her intimates of these plans.
[ترجمه گوگل] او فقط به نزدیکان خود از این نقشه ها گفته بود
[ترجمه ترگمان] او فقط دوستان صمیمی این نقشه ها را به او گفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او فقط دوستان صمیمی این نقشه ها را به او گفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: intimates, intimating, intimated
مشتقات: intimation (n.)
حالات: intimates, intimating, intimated
مشتقات: intimation (n.)
• : تعریف: to make known with a hint or other indirect suggestion; imply.
• مترادف: hint, imply, suggest
• مشابه: advert, allude, connote, insinuate, rumor
• مترادف: hint, imply, suggest
• مشابه: advert, allude, connote, insinuate, rumor
- She intimated that he had been involved in the theft.
[ترجمه گوگل] او گفت که او در دزدی دست داشته است
[ترجمه ترگمان] او نشان می داد که در این سرقت دست داشته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او نشان می داد که در این سرقت دست داشته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید