interject

/ˌɪntərˈdʒekt//ˌɪntəˈdʒekt/

معنی: مداخله کردن، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن
معانی دیگر: (لابلای حرف ها) گفتن، (به عنوان جمله ی معترضه) ذکر کردن، (موضوع یا حرفی را) پیش کشیدن، گریز زدن، (حرف دیگری را) قطع کردن، (لابه لای چیزی افکندن یا ریختن) در افکندن، لا پاشی کردن، لا افکنی کردن، رجوع شود به: interpose

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: interjects, interjecting, interjected
مشتقات: interjector (n.)
• : تعریف: to interpose (a remark or comment) between words or remarks or in the middle of a conversation or discussion.
مترادف: chip in, intercalate, interpolate, interpose
مشابه: inject, insert, interlard, introduce

- He was always interjecting unwanted criticisms.
[ترجمه عاطفه] او همیشه انتقادات ناخواسته ای را به میان می آورد
|
[ترجمه گوگل] او همیشه انتقادات ناخواسته را مداخله می کرد
[ترجمه ترگمان] او همیشه انتقادات ناخواسته را مورد انتقاد قرار می داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I will lecture, but please feel free to interject any questions you may have.
[ترجمه عاطفه] من سخنرانی خواهم کرد، اما لطفا راحت باشید و هر سوالی که ممکنه براتون پیش بیاد رو مطرح کنید.
|
[ترجمه گوگل] من سخنرانی خواهم کرد، اما لطفاً هر سؤالی که ممکن است داشته باشید در میان بگذارید
[ترجمه ترگمان] من سخنرانی خواهم کرد، اما لطفا هر گونه سوالی که ممکن است داشته باشید را رها کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- May I just interject that our time has almost run out for today?
[ترجمه گوگل] آیا می توانم فقط بگویم که زمان ما برای امروز تقریباً تمام شده است؟
[ترجمه ترگمان] آیا می توانم بگویم که زمان ما تقریبا برای امروز تمام شده است؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. to interject a question
پرسشی را پیش کشیدن

2. 'Surely there's something we can do?' interjected Palin.
[ترجمه گوگل]"مطمئنا کاری هست که بتوانیم انجام دهیم؟" پیلین مداخله کرد
[ترجمه ترگمان]مطمئنا کاری هست که ما می توانیم انجام دهیم؟ پالین حرف او را قطع کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

3. I hate to interject a note of realism, but we don't have any money to do any of this.
[ترجمه گوگل]من متنفرم که یک نت واقع گرایی را مداخله کنم، اما ما هیچ پولی برای انجام هیچ یک از این کارها نداریم
[ترجمه ترگمان]من از اینکه در این مورد با شما حرف بزنم نفرت دارم، اما ما هیچ پولی برای انجام این کار نداریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. Well, if I could just interject.
[ترجمه گوگل]خوب، اگر می توانستم فقط دخالت کنم
[ترجمه ترگمان]خب، اگه من فقط دخالت کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. 'That's absolute rubbish!' he interjected.
[ترجمه فراهانی] او به شکل معترضانه گفت: آن کاملا مزخرف بود
|
[ترجمه گوگل]"این آشغال مطلق است!" او مداخله کرد
[ترجمه ترگمان]چه مزخرفاتی! او به میان حرفش پرید:
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. He listened thoughtfully, interjecting only the odd word.
[ترجمه گوگل]او متفکرانه گوش داد و فقط کلمات عجیب و غریب را به زبان آورد
[ترجمه ترگمان]او متفکرانه گوش داد و فقط کلمه عجیب را به زبان آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Hearst interjected, clearing his throat loudly.
[ترجمه گوگل]هرست مداخله کرد و با صدای بلند گلویش را صاف کرد
[ترجمه ترگمان]Hearst حرفش را قطع کرد و با صدای بلند گلویش را صاف کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. "Of course not!" Garland interjected.
[ترجمه گوگل]"البته که نه!" گارلند مداخله کرد
[ترجمه ترگمان]! البته که نه گارلند مداخله کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. To introduce or interject ( a comment, for example ) during discourse or a conversation.
[ترجمه گوگل]معرفی یا مداخله (برای مثال یک نظر) در حین گفتمان یا گفتگو
[ترجمه ترگمان]برای معرفی یا interject (یک اظهار نظر، برای مثال)در طول گفتمان و یا یک مکالمه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Problems multiply, though, when you interject other formatting into the midst of this page[sentence dictionary], as you can see in Listing
[ترجمه گوگل]با این حال، هنگامی که قالب‌بندی‌های دیگری را در وسط این صفحه [جملات فرهنگ لغت] وارد می‌کنید، همانطور که در فهرست می‌بینید، مشکلات چند برابر می‌شوند
[ترجمه ترگمان]مشکلات در حال ضرب است، اگر چه، وقتی فرمت دیگری را در میان این صفحه تایپ می کنید [ فرهنگ لغت [ جمله ] ]، همانطور که می توانید در لیست فهرست ببینید)
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Let us interject that in any monetary system, some authority must fix either the price of money or the supply.
[ترجمه گوگل]بیایید به این نکته توجه کنیم که در هر سیستم پولی، یک مرجع باید قیمت پول یا عرضه را تعیین کند
[ترجمه ترگمان]بیایید فرض کنیم که در هر سیستم پولی، برخی از مقامات باید قیمت پول یا عرضه را تعیین کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Interject incongruent words within a conversation and act like you didn't just say anything out of context.
[ترجمه گوگل]کلمات نامتجانس را در یک مکالمه وارد کنید و طوری رفتار کنید که انگار چیزی خارج از متن نگفتید
[ترجمه ترگمان]کلمات را در یک مکالمه بیان کنید و طوری رفتار کنید که انگار فقط چیزی را از متن بیان نکردید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. If I may interject a note of caution into the discussion.
[ترجمه گوگل]اگر ممکن است یک نکته احتیاط را وارد بحث کنم
[ترجمه ترگمان]اگر بتوانم در این بحث احتیاط کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. When I brought up the question of funding, he quickly interjected that it had been settled.
[ترجمه گوگل]وقتی من موضوع بودجه را مطرح کردم، او به سرعت مداخله کرد که حل شده است
[ترجمه ترگمان]وقتی مساله سرمایه گذاری را مطرح کردم، به سرعت به میان حرفش پرید که موضوع حل شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. But Sisson, in addition to bringing his story up to date with a final chapter, interjects half way through a lengthy segment on his war.
[ترجمه گوگل]اما سیسون، علاوه بر اینکه داستان خود را با فصل آخر به روز می کند، در نیمه راه یک بخش طولانی از جنگ خود را مطرح می کند
[ترجمه ترگمان]اما Sisson، علاوه بر این که داستانش را با یک فصل آخر به پایان می رساند، نیمه راه را طی یک بخش طولانی در مورد جنگ او سپری می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

مداخله کردن (فعل)
put in, interfere, meddle, interlope, intermeddle, interpose, intervene, interject, stickle

بطور معترضه گفتن (فعل)
interject, parenthesize

در میان اوردن (فعل)
interject

در میان انداختن (فعل)
interject

در میان امدن (فعل)
interpose, intervene, interject

انگلیسی به انگلیسی

• place between other things, throw into the center of, interpolate; insert a remark or comment in the middle of a conversation
if you interject, you say something when someone else is speaking; a formal word.

پیشنهاد کاربران

۱. وارد کردن. اضافه کردن ۲. ( لابلای حرفها ) گفتن. به عنوان معترضه گفتن
مثال:
Then a new emotion was interjected into the conversation.
افزودن به متن
چیزی را ناگهانی گفتن؛ وسط حرف کسی پریدن؛ وسط صحبت کسی آمدن؛ گفتن چیزی که حرف کسی را قطع می کند؛ یکهو صحبت کردن
پابرهنه وسط بحثی پریدن
غرغر زد
قطع کردن
The definition of interject is to interrupt or butt into a conversation with a sudden or abrupt statement
When you interrupt a conversation to insert your comment, this is an example
جمله معترضه داشتن
مداخله کردن
وارد بحث شدن
پریدن وسط حرف کسی

بپرس