فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: insists, insisting, insisted
حالات: insists, insisting, insisted
• (1) تعریف: to be firm and unyielding about something.
• مشابه: persevere, persist
• مشابه: persevere, persist
- I told her she couldn't come in, but she insisted, and I was forced to allow her.
[ترجمه گنج جو] بهش گفتم داخل نیاد اما اصرار و پافشاری اون مجبورم کرد بهش اجازه ورود دادم.|
[ترجمه گوگل] به او گفتم نمی تواند وارد شود، اما او اصرار کرد و من مجبور شدم به او اجازه بدهم[ترجمه ترگمان] به او گفتم که نمی تواند بیاید داخل، اما او اصرار کرد و من مجبور شدم اجازه دهم او بیاید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He insisted on seeing the woman's supervisor.
[ترجمه گوگل] او اصرار داشت که سرپرست زن را ببیند
[ترجمه ترگمان] او اصرار داشت که ناظر زن را ببیند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او اصرار داشت که ناظر زن را ببیند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to emphasize something with firmness (usu. fol. by on).
• مترادف: hold, stand on, stick to
• مشابه: affirm, defend, protest, uphold
• مترادف: hold, stand on, stick to
• مشابه: affirm, defend, protest, uphold
- He insists on the rightness of his decision.
[ترجمه گوگل] او بر درستی تصمیم خود پافشاری می کند
[ترجمه ترگمان] او به درستی تصمیمش اصرار دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او به درستی تصمیمش اصرار دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
• (1) تعریف: to state with firmness or resolve (usu. fol. by a clause).
• مترادف: assert, asseverate, aver, maintain
• مشابه: argue, claim, contend, declare, emphasize, protest, remonstrate, swear
• مترادف: assert, asseverate, aver, maintain
• مشابه: argue, claim, contend, declare, emphasize, protest, remonstrate, swear
- She insisted that someone had been lurking in the hall.
[ترجمه گوگل] او اصرار داشت که کسی در سالن کمین کرده است
[ترجمه ترگمان] او اصرار داشت که کسی در سرسرا کمین کرده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او اصرار داشت که کسی در سرسرا کمین کرده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to continue to demand or require.
• مترادف: demand
• مشابه: advise, command, require, urge
• مترادف: demand
• مشابه: advise, command, require, urge
- I insisted that he leave, and finally he did.
[ترجمه گوگل] اصرار کردم که برود و بالاخره رفت
[ترجمه ترگمان] من اصرار کردم که او برود، و بالاخره او این کار را کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من اصرار کردم که او برود، و بالاخره او این کار را کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید