صفت ( adjective )
• : تعریف: absolutely necessary; essential.
• مترادف: essential, necessary, required, requisite, vital
• متضاد: dispensable, expendable, superfluous
• مشابه: basic, exigent, fundamental, imperative, important, integral, needed, obligate, staple
• مترادف: essential, necessary, required, requisite, vital
• متضاد: dispensable, expendable, superfluous
• مشابه: basic, exigent, fundamental, imperative, important, integral, needed, obligate, staple
- A good knife is indispensable for professional cooking.
[ترجمه گوگل] یک چاقوی خوب برای آشپزی حرفه ای ضروری است
[ترجمه ترگمان] یک چاقوی خوب برای پخت وپز حرفه ای ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک چاقوی خوب برای پخت وپز حرفه ای ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Her help was indispensable to me during the writing of my book.
[ترجمه گوگل] کمک او در طول نوشتن کتابم برای من ضروری بود
[ترجمه ترگمان] کمک او برای من در طول نوشتن کتابم برای من ضروری بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کمک او برای من در طول نوشتن کتابم برای من ضروری بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: indispensably (adv.), indispensability (n.), indispensableness (n.)
مشتقات: indispensably (adv.), indispensability (n.), indispensableness (n.)
• : تعریف: one that is necessary or essential.
• مترادف: essential, imperative, necessity, requirement
• مترادف: essential, imperative, necessity, requirement