incriminate

/ˌɪnˈkrɪməˌnet//ɪnˈkrɪmɪneɪt/

معنی: متهم کردن، گرفتار کردن، مقصر قلمداد کردن، بگناه متهم کردن، تهمت زدن به، گناهکار قلمداد نمودن
معانی دیگر: گناه بستن (به)، چفته زدن، گواه بودن (برجرم یا خطا و غیره)، مقصر کردن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: incriminates, incriminating, incriminated
مشتقات: incriminatory (adj.), incrimination (n.), incriminator (n.)
(1) تعریف: to indicate the possible involvement of (someone) in a criminal or immoral act; implicate.
متضاد: exculpate, exonerate
مشابه: implicate, involve

- The criminal was careful not to leave behind any evidence that would incriminate him in the murder.
[ترجمه sara] مجرم مراقب بود مدرکی که ممکن است او را متهم به قتل کند بر جای نگذارد.
|
[ترجمه اشکان] فرد مجرم مراقب بود تا هیچ مدرکی٫ که او را در معرض اتهام قرار دهد٫ از خود به جای نگذارد
|
[ترجمه گوگل] جنایتکار مراقب بود که هیچ مدرکی که او را متهم به قتل کند از خود به جای نگذارد
[ترجمه ترگمان] مجرم مراقب بود که هیچ مدرکی را که او را در قتل متهم خواهد کرد، رها نکند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She did not want to say anything that might incriminate her son.
[ترجمه گوگل] او نمی خواست چیزی بگوید که ممکن است پسرش را متهم کند
[ترجمه ترگمان] او نمی خواست چیزی بگوید که ممکن بود پسرش را متهم کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to claim or testify as to the involvement of (someone) in such an act.
مشابه: accuse, implicate

- His lawyer advised him to incriminate his partner in the crime in order to get a lesser sentence for himself.
[ترجمه گوگل] وکیل او به او توصیه کرد که شریک جنایت خود را متهم کند تا مجازات کمتری برای خود بگیرد
[ترجمه ترگمان] وکیلش به او توصیه کرد که شریک جرم خود را به جرم قتل متهم کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. he refused to testify fearing to incriminate himself
چون نمی خواست خود را در معرض اتهام قرار دهد از دادن شهادت خودداری کرد.

2. the feathers under the cage tend to incriminate the cat
پرهای زیر قفس گناه را متوجه گربه می کند.

3. The evidence seemed to incriminate him.
[ترجمه گوگل]به نظر می رسید که شواهد او را متهم می کردند
[ترجمه ترگمان]به نظر می رسید که شواهد او را متهم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. He had been forced to incriminate himself in cross - examinations .
[ترجمه گوگل]او مجبور شده بود در معاینات متقابل خود را متهم کند
[ترجمه ترگمان]او مجبور شده بود خودش را در امتحانات نهایی متهم کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. I suppose they couldn't find anything to incriminate me.
[ترجمه گوگل]من فکر می کنم آنها نتوانستند چیزی برای متهم کردن من پیدا کنند
[ترجمه ترگمان]فکر می کنم آن ها نمی توانستند چیزی پیدا کنند که مرا متهم کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. These tapes incriminate a number of well-known politicians.
[ترجمه گوگل]این نوارها تعدادی از سیاستمداران سرشناس را متهم می کند
[ترجمه ترگمان]این نوارها تعدادی از سیاستمداران شناخته شده را محکوم می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. I'd incriminate myself as well as you.
[ترجمه گوگل]من خودم را هم مثل شما متهم می کنم
[ترجمه ترگمان]من هم مثل تو گناهکار نیستم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Do not say anything that may incriminate your friend.
[ترجمه گوگل]چیزی که ممکن است دوست شما را متهم کند، نگویید
[ترجمه ترگمان]چیزی نگو که ممکنه دوستت رو نابود کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. If you want us to incriminate ourselves in any other way, we are ready.
[ترجمه گوگل]اگر می خواهید ما خودمان را به گونه ای دیگر متهم کنیم، ما آماده ایم
[ترجمه ترگمان]اگر شما از ما می خواهید که ما را به صورت دیگری متهم کنیم، ما آماده ایم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. He refused to answer questions incriminate himself.
[ترجمه گوگل]او از پاسخ دادن به سوالاتی که خودش را متهم می کند خودداری کرد
[ترجمه ترگمان]او از پاسخ دادن به سوالات برای خود امتناع کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. No one can be forced to incriminate himself.
[ترجمه گوگل]هیچ کس را نمی توان مجبور کرد که خودش را متهم کند
[ترجمه ترگمان]هیچ کس نمی تونه خودش رو متهم به گناه کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. He claimed that the drugs had been planted to incriminate him.
[ترجمه گوگل]او مدعی شد که مواد مخدر برای متهم کردن او جاسازی شده بود
[ترجمه ترگمان]وی ادعا کرد که این مواد مخدر برای محکوم کردن وی کار گذاشته شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. He was careful not to say anything that might incriminate the others.
[ترجمه گوگل]مواظب بود چیزی نگوید که ممکن است دیگران را متهم کند
[ترجمه ترگمان]او مراقب بود که چیزی بگوید که دیگران را نابود کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. The youths were arrested and searched for anything that would incriminate them.
[ترجمه گوگل]جوانان دستگیر و به دنبال هر چیزی که آنها را متهم کند، مورد جستجو قرار گرفتند
[ترجمه ترگمان]این جوانان دستگیر شده و به دنبال هر چیزی بودند که آن ها را محکوم می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. He refused to answer questions for fear he might incriminate himself.
[ترجمه گوگل]او از ترس اینکه ممکن است خودش را متهم کند از پاسخ دادن به سوالات خودداری کرد
[ترجمه ترگمان]او از جواب دادن به پرسش های او خودداری می کرد تا مبادا خودش را گناهکار جلوه دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

متهم کردن (فعل)
libel, accuse, incriminate, indict, denounce, impute, criminate, impeach, inculpate, delate

گرفتار کردن (فعل)
confuse, incriminate, draw, implicate, hook, involve, enlace, enmesh, entangle, embrangle, tangle, muddle, immesh, enwrap

مقصر قلمداد کردن (فعل)
incriminate

بگناه متهم کردن (فعل)
incriminate

تهمت زدن به (فعل)
incriminate, inculpate

گناهکار قلمداد نمودن (فعل)
incriminate

تخصصی

[حقوق] به جرمی متهم کردن، گناهکار شمردن، در معرض خطر تعقیب کیفری قرار دادن

انگلیسی به انگلیسی

• accuse of a crime, implicate, charge
if something incriminates you, it indicates that you are the person responsible for a crime.

پیشنهاد کاربران

incriminating information
اطلاعات اتهام برانگیز
پای ( کسی ) را به میان کشیدن
مقصر دانستن
مجرم دانستن
گناهکار دانستن
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : incriminate
✅️ اسم ( noun ) : incrimination
✅️ صفت ( adjective ) : incriminating
✅️ قید ( adverb ) : _
دال بر مجرم بودن، مجرم جلوه دادن
مقصر جلوه دادن
شریک جرم کردن
متهم کردن
نقش ایفا کردن
در معرض اتهام قراردادن
در معرض اتهام قرار گرفتن
در جایگاه متهم قراردادن
مقصر نشان دادن، گناهکار کردن
باعث شدن
make ( someone ) appear guilty of a crime or wrongdoing. گناهکار بنظر رسیدن کسی بخاطر جرم یا خلاف .
"he refused to answer questions in order not to incriminate himself" "او حاضر به پاسخگویی به سوالات نیست بخاطر اینکه خودش را بی تقصیر میدونه"
...
[مشاهده متن کامل]

synonyms: implicate, involve; blame, accuse, denounce, inform against, blacken the name of; entrap; informalframe, set up, point the finger at, stick/pin the blame on, grass on, rat on; informalfit up; archaicinculpate
"Drury persuaded one witness to incriminate Cooper"
antonyms: absolve, clear

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس