صفت ( adjective )
• (1) تعریف: extremely important; urgent; unavoidable.
• مترادف: critical, crucial, essential, imperious, indispensable, urgent, vital
• متضاد: optional, unimportant
• مشابه: binding, compulsory, exigent, inescapable, inevitable, necessary, pressing, unavoidable
• مترادف: critical, crucial, essential, imperious, indispensable, urgent, vital
• متضاد: optional, unimportant
• مشابه: binding, compulsory, exigent, inescapable, inevitable, necessary, pressing, unavoidable
- It is imperative that these peace efforts succeed.
[ترجمه گوگل] موفقیت این تلاش های صلح ضروری است
[ترجمه ترگمان] لازم است که این تلاش های صلح موفق شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] لازم است که این تلاش های صلح موفق شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It is imperative that the town be evacuated immediately.
[ترجمه گوگل] تخلیه فوری شهر ضروری است
[ترجمه ترگمان] ضروری است که شهر فورا تخلیه شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ضروری است که شهر فورا تخلیه شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Getting the burn victims to a hospital is imperative.
[ترجمه بهاره] رساندن قربانیان سوختگی به بیمارستان ضروری است|
[ترجمه گوگل] انتقال مصدومان سوختگی به بیمارستان ضروری است[ترجمه ترگمان] گرفتن قربانیان سوختگی به بیمارستان الزامی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: of, pertaining to, or like a command, or having the power or authority to command or control.
• مترادف: authoritative, commanding, imperious, peremptory
• مشابه: authoritarian, mandatory, prescriptive
• مترادف: authoritative, commanding, imperious, peremptory
• مشابه: authoritarian, mandatory, prescriptive
- He spoke in an imperative tone of voice.
[ترجمه بهاره] او با لحن دستوری و آمرانه سخن گفت.|
[ترجمه گوگل] با لحن ضروری صحبت کرد[ترجمه ترگمان] با لحنی ضروری سخن گفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: in grammar, of or denoting the mood of the verb used in making demands, giving orders, or the like.
- In the sentence, "Come here!" the verb "come" is in the imperative form.
[ترجمه گوگل] در جمله "بیا اینجا!" فعل آمدن به صورت امری است
[ترجمه ترگمان] در این جمله، \" بیا اینجا! فعل \"آمده است\" در فرم الزامی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در این جمله، \" بیا اینجا! فعل \"آمده است\" در فرم الزامی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: imperatively (adv.), imperativeness (n.)
مشتقات: imperatively (adv.), imperativeness (n.)
• (1) تعریف: something that is necessary or very important; obligation; need.
• مترادف: indispensable, necessary, necessity, requirement, requisite
• مشابه: dictate, duty, need, obligation, responsibility
• مترادف: indispensable, necessary, necessity, requirement, requisite
• مشابه: dictate, duty, need, obligation, responsibility
- Cleaning up the oil is not an option; it's an imperative.
[ترجمه گوگل] تمیز کردن روغن یک گزینه نیست این یک امر ضروری است
[ترجمه ترگمان] تمیز کردن نفت یک گزینه نیست؛ این یک الزام است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تمیز کردن نفت یک گزینه نیست؛ این یک الزام است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an order or command.
• مترادف: behest, command, dictate, directive, order
• مشابه: direction, instruction, mandate
• مترادف: behest, command, dictate, directive, order
• مشابه: direction, instruction, mandate
- I dislike how he goes around shouting imperatives.
[ترجمه گوگل] من دوست ندارم که چگونه او در اطراف فریادهای ضروری می چرخد
[ترجمه ترگمان] من از اینکه چطور با این همه داد و بیداد راه میندازه، بدم میاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من از اینکه چطور با این همه داد و بیداد راه میندازه، بدم میاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: in grammar, the imperative mood, or a verb in this mood.
- The word "sit" is an imperative in the sentence "Please sit down."
[ترجمه گوگل] کلمه «بنشین» در جمله «بفرمایید بنشین» امری ضروری است
[ترجمه ترگمان] کلمه \"نشستن\" یک الزام در جمله \"لطفا بنشینید\"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کلمه \"نشستن\" یک الزام در جمله \"لطفا بنشینید\"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید