immobile

/ɪˈmoʊbaɪl//ɪˈməʊbaɪl/

معنی: ثابت، بی حرکت، بی جنبش، جنبش ناپذیر
معانی دیگر: ناچمان، هاژ، ساکن، نشیمند، ناجنبا، (آنچه که نتوان آن را حرکت داد) حرکت ندادنی، پابرجا

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
مشتقات: immobility (n.)
(1) تعریف: not capable of being physically moved.
متضاد: mobile, movable
مشابه: stationary

(2) تعریف: standing or holding still; not moving; motionless.
متضاد: mobile, moving
مشابه: stationary, unmoving

- The dog was immobile, and I feared it was dead.
[ترجمه گوگل] سگ بی حرکت بود و من می ترسیدم مرده باشد
[ترجمه ترگمان] سگ بی حرکت بود و می ترسیدم که مرده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. immobile like a mountain
همچون کوهی پا برجا

2. mountains are immobile
کوه بی حرکت است.

3. the deer stood immobile among the trees
آهو بی حرکت میان درختان ایستاد.

4. Joe remained as immobile as if he had been carved out of rock.
[ترجمه گوگل]جو چنان بی حرکت ماند که انگار از سنگ کنده شده بود
[ترجمه ترگمان]جو همان طور بی حرکت مانده بود که انگار از سنگ تراشیده شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. She could see a figure sitting immobile, facing the sea.
[ترجمه گوگل]او می توانست چهره ای را ببیند که بی حرکت و رو به دریا نشسته است
[ترجمه ترگمان]می توانست هیکلی را ببیند که بی حرکت نشسته بود و به دریا خیره شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. For a moment shock held her immobile.
[ترجمه گوگل]یک لحظه شوک او را بی حرکت نگه داشت
[ترجمه ترگمان]یک لحظه شک و تردید او را بی حرکت نگه داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Her illness has made her completely immobile.
[ترجمه گوگل]بیماری او را کاملاً بی حرکت کرده است
[ترجمه ترگمان]بیماری او کاملا immobile شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. The dog lay at rest absolutely immobile.
[ترجمه گوگل]سگ کاملاً بی حرکت دراز کشیده بود
[ترجمه ترگمان]سگ بی حرکت ماند و بی حرکت ماند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Kim's illness had rendered her completely immobile.
[ترجمه گوگل]بیماری کیم او را کاملاً بی حرکت کرده بود
[ترجمه ترگمان]بیماری کیم او را کاملا بی حرکت کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. His illness has left him completely immobile.
[ترجمه گوگل]بیماری او را کاملا بی حرکت کرده است
[ترجمه ترگمان]بیماری او کاملا بی حرکت مانده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. The accident left him totally immobile.
[ترجمه گوگل]تصادف او را کاملاً بی حرکت کرد
[ترجمه ترگمان]تصادف کاملا بی حرکت مانده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. A riding accident left him immobile.
[ترجمه گوگل]تصادف سواری او را بی حرکت کرد
[ترجمه ترگمان]یک تصادف سواری او را به جنبش درآورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Brigg was immobile, his eyes fixed on the horizon.
[ترجمه گوگل]بریگ بی حرکت بود و چشمانش به افق دوخته شده بود
[ترجمه ترگمان]Brigg بی حرکت بود، چشمانش به افق دوخته شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. She remained rigidly immobile, suddenly quite incapable of moving anyway.
[ترجمه گوگل]او به شدت بی تحرک باقی ماند و به هر حال ناگهان کاملاً ناتوان از حرکت بود
[ترجمه ترگمان]او کاملا بی حرکت مانده بود و به هر حال نمی توانست حرکت کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

ثابت (صفت)
stable, permanent, firm, constant, lasting, true, loyal, fixed, pat, fiducial, immovable, hard and fast, changeless, invariable, inalterable, steady, resolute, indelible, staid, equable, immobile, incommutable, invariant, irremovable, thetic, thetical

بی حرکت (صفت)
still, vapid, frozen, otiose, static, stationary, motionless, immobile, unmoved, moveless, stabile

بی جنبش (صفت)
tranquil, inactive, immobile

جنبش ناپذیر (صفت)
immobile

تخصصی

[عمران و معماری] بی حرکت - جنبش ناپذیر
[برق و الکترونیک] ساکن، بی حرکت

انگلیسی به انگلیسی

• stationary; immovable, fixed in place; motionless, still, unmoving
immobile means not moving, or unable to move.

پیشنهاد کاربران

بی حرکت
You are passive and immobile
I told you before to have a good and sincere relationship with him
And the love of mother and son remains strong
قبلا به شما گفتم با او رابطه خوش و صمیمانه ای برقرار کنید
و محبت مادر و پسر مستحکم بماند
بی انعطاف
تلفن ثابت

بپرس