immaterial

/ˌɪməˈtɪriəl//ˌɪməˈtɪərɪəl/

معنی: مجرد، جزئی، غیر مادی، بی اهمیت، معنوی
معانی دیگر: نا تنمند، روحی، فروهری، نامربوط، ناچیز

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
مشتقات: immaterially (adv.)
(1) تعریف: not having relevance or importance; irrelevant.
متضاد: important, material, pertinent, relevant, significant
مشابه: all the same, impertinent, irrelevant

- That complaint is immaterial to the debate.
[ترجمه گوگل] آن شکایت برای بحث بی اهمیت است
[ترجمه ترگمان] این شکایت برای بحث بی اهمیت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: not having a material body; incorporeal; apparitional.
متضاد: material, physical, tangible
مشابه: spiritual

جمله های نمونه

1. ghosts and other immaterial beings
ارواح و دیگر موجودات غیر مادی

2. it is wholly immaterial whether he stays or not
ماندن یا نماندن او اصلا اهمیتی ندارد.

3. It is immaterial to me whether he stays or goes.
[ترجمه گوگل]ماندن یا رفتن او برای من مهم نیست
[ترجمه ترگمان]برایم مهم نیست که او بماند یا برود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

4. The condition of the car is quite immaterial as long as it works.
[ترجمه گوگل]وضعیت ماشین تا زمانی که کار می کند کاملا بی اهمیت است
[ترجمه ترگمان]وضعیت اتومبیل تا زمانی که کار می کند مهم نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. The body is material but the soul is immaterial.
[ترجمه گوگل]بدن مادی است اما روح غیر مادی است
[ترجمه ترگمان]جسم مادی است اما روح غیرمادی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. That's quite immaterial to me.
[ترجمه گوگل]این برای من کاملا بی اهمیت است
[ترجمه ترگمان]کاملا برایم بی اهمیت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. It is immaterial whether he stays or leaves.
[ترجمه گوگل]ماندن یا رفتن او مهم نیست
[ترجمه ترگمان]مهم نیست که بماند یا برود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. When it happened is immaterial; I want to know why it happened.
[ترجمه گوگل]وقتی اتفاق افتاد بی اهمیت است من می خواهم بدانم چرا این اتفاق افتاده است
[ترجمه ترگمان]وقتی این اتفاق بی اهمیته، میخوام بدونم چرا این اتفاق افتاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. If you sign a document, it is wholly immaterial whether you have read it carefully or not.
[ترجمه گوگل]اگر سندی را امضا کنید، اصلاً مهم نیست که آن را با دقت خوانده باشید یا نه
[ترجمه ترگمان]اگر این سند را امضا کنید، به کلی بی اهمیت است که شما آن را با دقت بخوانید یا نه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. The cost is immaterial.
[ترجمه گوگل]هزینه بی اهمیت است
[ترجمه ترگمان]این هزینه بی اهمیت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Whether we like him or not is immaterial.
[ترجمه گوگل]اینکه او را دوست داشته باشیم یا نه مهم نیست
[ترجمه ترگمان]چه ما از او خوشمون بیاد یا نه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. It was immaterial to the customers who dealt with them on the telephone.
[ترجمه گوگل]برای مشتریانی که از طریق تلفن با آنها سروکار داشتند، اهمیتی نداشت
[ترجمه ترگمان]این برای مشتریانی بود که با آن ها تلفنی صحبت می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Persons, for Descartes, are mental or immaterial thinking substances.
[ترجمه گوگل]از نظر دکارت، افراد، جوهره های فکری ذهنی یا غیر مادی هستند
[ترجمه ترگمان]افراد، برای دکارت، مواد دارای تفکر غیرمادی یا غیرمادی هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. To Boltwood, the scientific explanation is immaterial.
[ترجمه گوگل]برای بولتوود، توضیح علمی بی اهمیت است
[ترجمه ترگمان]برای Boltwood توضیح علمی غیر عادی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The nature of the seller's possession is immaterial.
[ترجمه گوگل]ماهیت تصرف فروشنده غیر مادی است
[ترجمه ترگمان]طبیعت تملک یک فروشنده بی اهمیت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

مجرد (صفت)
abstract, single, immaterial, solitary, celibate, incorporeal, lone, discrete, barefooted, isolated, stripped, wifeless

جزئی (صفت)
slight, small, little, immaterial, minute, inconspicuous, potty, paltry, partial, petty, remote, extrinsic, nominal, retail, negligible, fiddling, inappreciative, inconsiderable, peppercorn, imperceptible, inappreciable, peddling, snatchy, picayune, picayunish, piddling, rushy

غیر مادی (صفت)
immaterial, incorporeal, spiritual, non-material

بی اهمیت (صفت)
immaterial, trifling, worthless, valueless, unmeaning, negligible, inconsiderable, unimportant, inconsequential, piddling, small-time, two-bit, weeny

معنوی (صفت)
immaterial, incorporeal, moral, inward, mental, spiritual, psychic, supersensible

تخصصی

[حسابداری] بی اهمیت، جزئی
[حقوق] نامربوط، غیر مرتبط، بی اهمیت
[ریاضیات] جزئی، غیر مادی، ناچیز

انگلیسی به انگلیسی

• inconsequential, unimportant, irrelevant; spiritual, intangible, incorporeal
something that is immaterial is not important or not relevant; a formal word.

پیشنهاد کاربران

بپرس