into

/ˌɪnˈtuː//ˈɪntə/

معنی: توی، در میان، به، بسوی، بطرف، در ظرف، اندر، نسبت به
معانی دیگر: به درون، به داخل، درون سوی، تو، داخل، اندرون، به ماهیت یا وضعیت یا ماده (درآمدن)، به صورت، وارد به شغل یا فعالیتی، (پرداختن) به، به سوی، در جهت، رسیدن به، دست یافتن به، (امریکا - عامیانه) درگیر، سرگرم، مشغول به (با فعل be)، (ریاضی) تقسیم بر، بخش بر، مقارن

بررسی کلمه

حرف اضافه ( preposition )
(1) تعریف: to the inside of.

- Go into the room.
[ترجمه سوگل] برو به اتاق
|
[ترجمه Shakila] برو تو اتاق
|
[ترجمه Shakila] برو به سوی اتاق
|
[ترجمه *] برو داخل اتاق
|
[ترجمه گوگل] برو تو اتاق
[ترجمه ترگمان] برو تو اتاق
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to the condition of.

- He flew into a rage.
[ترجمه گوگل] او با عصبانیت پرواز کرد
[ترجمه ترگمان] او سخت خشمگین شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to a point or moment in.

- deep into the book
[ترجمه گوگل] در اعماق کتاب
[ترجمه ترگمان] در ژرفای کتاب فرو رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: against.

- He bumped into another skater and they both fell.
[ترجمه گوگل] او به اسکیت باز دیگری برخورد کرد و هر دو افتادند
[ترجمه ترگمان] به یک پاتیناژ باز دیگری برخورد کرد و هر دو افتادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: in the direction of.

- Let's head into the city.
[ترجمه گوگل] بیا بریم داخل شهر
[ترجمه ترگمان] بیاین بریم به شهر
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to the state, condition, or form indicated.

- The frog magically turned into a prince.
[ترجمه گوگل] قورباغه به طرز جادویی به یک شاهزاده تبدیل شد
[ترجمه ترگمان] قورباغه به صورت جادویی تبدیل به پرنس شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to the situation, circumstance, or action indicated.

- He went into business for himself.
[ترجمه گوگل] برای خودش وارد تجارت شد
[ترجمه ترگمان] برای خودش کار و کاسبی راه انداخته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: to a point distant in time or space.

- They drank late into the night.
[ترجمه گوگل] تا پاسی از شب مشروب خوردند
[ترجمه ترگمان] دیروقت شب را نوشیدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He ventured deep into the woods.
[ترجمه گوگل] او به اعماق جنگل رفت
[ترجمه ترگمان] دل به دریا زد و به درون جنگل رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. into her diary she discharged her loneliness and anger
او تنهایی و خشم خود را در دفتر خاطرات خود بروز داد.

2. into (or in) the bargain
به علاوه،اضافه بر قرارداد

3. into decline
به زوال،در حال زوال،رو به ناتوانی

4. into the black
(شرکت یا موسسه) سودبخش،پرسود

5. into the discard
دستخوش فراموشی،مطرود،دورانداخته،به درد نخور

6. into the red
به قرض،بدهکاری،ضرر

7. into the wind
در جهت وزش باد،همسوی باد

8. 3 into 21 is 7
21 بخش بر 3 می شود 7.

9. analysis into simple degrees of freedom
تجزیه به درجات آزادی منفرد

10. gazing into my eyes
خیره شدن به چشمان من

11. imports into the country
واردات به کشور

12. relapse into barbarism
بازگشت به توحش

13. shift into first!
دنده یک بزن !،بزن تو دنده ی اول !

14. bite into
بریدن،فرورفتن در

15. blow into
باد کردن،(در چیزی) دمیدن

16. bring into being
به وجود آوردن

17. bring into conflict
دچار کشمکش کردن،جنگاندن

18. bring into relief
برجسته نما کردن،چشمگیر کردن،نمایان کردن،هویدا کردن

19. bring into the world
به دنیا آوردن،زادن،زاییدن،به وجود آوردن

20. build into
1- در درون چیزی قرار دادن یا تعبیه کردن

21. bump into
1- خوردن به،تصادم کردن با

22. burst into
1- سراسیمه یا با شتاب وارد شدن،پریدن تو 2- شکفتن،گل دادن،زدن زیر خنده (و غیره)

23. burst into view
(غفلتا) ظاهر شدن

24. call into question
مورد سئوال یا تردید قرار دادن،زیر سوال بردن

25. come into
1- داخل شدن،ملحق شدن،شریک شدن 2- به ارث بردن،وارث شدن

26. come into (or within) sight (of)
وارد میدان دید (کسی) شدن،به نظر آمدن یا رسیدن

27. come into being
به وجود آمدن

28. come into conflict (with)
در افتادن (با)،درگیر شدن (با)،هم ستیز شدن (با)

29. come into existence
هستی یافتن،به وجود آمدن

30. come into leaf
برگ دار شدن،برگ در آوردن

31. come into one's own
(به ویژه قدردانی یا شهرت یا پاداش) به حق خود نرسیدن،مقام سزاواری را به دست آوردن

32. come into play
دخیل بودن یا شدن،موثر شدن

33. come into the world
متولد شدن،به دنیا آمدن،زاده شدن،به وجود آمدن

34. curl into a ball
(انسان یا جانور) خود را جمع کردن،خود را به صورت حلقه درآوردن

35. dig into
1- (با کندن) نفوذ کردن در،کندن و وارد شدن 2- (عامیانه) سخت کار کردن،کوشیدن،جان کندن

36. dip into a pocket (or savings, purse, etc. )
مرتب دست کردن توی جیب (یا برداشتن از پس انداز و کیف پول و غیره)

37. enter into
1- شرکت کردن در،وارد شدن (مکالمه و غیره)

38. enter into partnership with someone
با کسی شریک شدن

39. fail into disuse
متروکه شدن،منسوخ شدن

40. fall into abeyance
به حالت تعلیق درآوردن

41. fall into decay
دستخوش تباهی شدن،به زوال گرویدن

42. fall into desuetude
مورد کاربرد نبودن،منسوخ شدن

43. fall into disfavor
از محبوبیت افتادن،از چشم افتادن،خوار شدن

44. fall into disrepute
دچار بدنامی و رسوایی شدن،بی اعتبار شدن

45. fly into
(سخت) برآشفتن،ازجا دررفتن

46. fly into a temper
از کوره در رفتن،ناگهان خشمگین شدن

47. get into a fuss
سر و صدا راه انداختن،ادا و اصول درآوردن

48. get into debt (be in debt)
وامدار بودن،قرض داشتن،وام داشتن

49. get into hot water (or be in hot water)
دچار گرفتاری،در مخمصه،در دردسر

50. get into the swing of something
به چیزی آشنا شدن و از آن لذت بردن

51. go into
1- (درباره ی چیزی) تحقیق کردن 2- (رشته ی تحصیلی بخصوص) دنبال کردن 3- بررسی کردن،پرداختن به

52. go into a huddle with (somebody)
کنکاش محرمانه داشتن،خودمانی (با کسی) مشورت کردن

53. go into action
وارد عمل شدن،پیکار کردن،عملیات نظامی را آغاز کردن

54. go into effect
قانونی شدن،موثر شدن،مصداق پیدا کردن

55. go into labor
دچار درد زایمان شدن،درد (زایمان) گرفتن

56. go into liquidation
(شرکت یاموسسه ی بازرگانی) دارایی ها را نقد کردن و قروض را دادن و شرکت را منحل کردن

57. knock into a cocked hat
(خودمانی) کاملا خراب کردن،کاملا صدمه زدن

58. launch into
با حرارت یا شدت آغاز کردن

59. lay into
(خودمانی) 1- حمله کردن و مکررا زدن،کتک زدن 2- زخم زبان زدن،سرزنش کردن

60. lead into
کار را رساندن به،منجر کردن به

61. let into
(در چیزی) قرار دادن یا قرار گرفتن یا وارد شدن یا کردن

62. lick into shape
(عامیانه) با کار و دقت زیاد سرو صورت دادن (به چیزی)

63. light into
(عامیانه) 1- حمله کردن 2- نکوهش کردن،سرزنش کردن

64. look into
(به) با دقت بررسی کردن،وارسیدن

65. marry into
(از طریق ازدواج) پیوستن به

66. pitch into
(عامیانه) حمله کردن (لفظی یا بدنی)

67. play into someone's hands
به دلخواه دیگری رفتار کردن،به دام شخص دیگر افتادن

68. plow into something
محکم خوردن به چیزی،سخت تصادف کردن

69. push into
جلو رفتن،پیشرفت کردن

70. put into practice
به مرحله ی انجام رساندن،جامه ی عمل پوشاندن

مترادف ها

توی (حرف اضافه)
aboard, in, into, within

در میان (حرف اضافه)
into, across, among, between, amongst, amid, amidst, midst, betwixt

به (حرف اضافه)
on, in, into, at, to, against

بسوی (حرف اضافه)
off, into, at, to, unto, toward, against

بطرف (حرف اضافه)
on, in, into, at, to, unto, toward, with

در ظرف (حرف اضافه)
in, into, within, through

اندر (حرف اضافه)
in, into

نسبت به (حرف اضافه)
into, toward, than

تخصصی

[ریاضیات] غیر پوشا، به تو، در، بتوی

انگلیسی به انگلیسی

• to; toward the inside, in the direction of; to the state or condition of
if you put one thing into another thing, you put the first thing inside the second thing.
if one thing goes into another, the first thing moves from the outside to the inside of the second thing, by breaking or damaging the surface of it.
if you go into a place or get into a vehicle, you go inside it.
if one thing gets into another thing, the first thing enters the second thing and becomes part of it.
if you bump or crash into something, you hit it accidentally.
if you get into a piece of clothing, you put it on.
to get into a particular state means to start being in that state.
if something is changed into a new form or shape, it then has this new form or shape.
an investigation into a subject or event is concerned with that subject or event.
if you move or go into a particular career, you start working in it.
if you are very interested in something and like it very much, you can say that you are into it; an informal use.

پیشنهاد کاربران

درون / وارد
مثال: She walked into the room.
او وارد اتاق شد.
عاشق و علاقمند بودن هم معنی میده
He is really into me.
او واقعا به من علاقمند است.
🇮🇷 همتای پارسی: به در 🇮🇷
یا بِدَر
تفاوت in و into در اینه که in به "داخل" یک چیز مثل مکان/زمان و غیره اشاره داره ولی into به معنی حرکت "به داخل" یک چیز مثل مکان/زمان و غیره است.
و تبدیل شدن به
Into به عنوان مخفف interesting to هم میتونه استفاده بشه مثل: I’m into climbing.
اگر قبل از into فعلی تحولی بیایید به معنای ( و تبدیل می شود ) می باشد
Into به معنی علاقه مند بودن
Are you into sport?
آیا به ورزش علاقه داری؟
به معنی تونخ کسی بودن ، به کسی علاقمند بودن
She is into you: اون تو نخ تو هست، اون به تو علاقمند هست
تبدیل کردن
اصطلاح : speak into life/something or somebody
مثال :
You need someone who encourages you, someone who speaks life into you
شما به کسی نیاز دارید که تشویق تان کند، کسی که با عشق و امید ، با حسی مثبت درباره زندگی صحبت می کند.
حرف اضافه into به معنای به
حرف اضافه into به معنای به برای نشان دادن تغییر و تبدیل چیزی به چیز دیگر استفاده می شود. مثلا:
her novels have been translated into nineteen languages ( رمان او به نوزده زبان ترجمه شده است. )
...
[مشاهده متن کامل]

we're planning to turn the smallest bedroom into an office ( ما قصد داریم کوچکترین اتاق خواب را به دفتر تبدیل کنیم. )
حرف اضافه into به معنای به داخل
حرف اضافه into به معنای درون و داخل چیزی است. این حرف اضافه تاکید بر حرکت کردن به سمت داخل چیزی دارد اما حرف اضافه in ( به معنای در، داخل ) لزوما به معنای حرکت کردن نیست. مثلا:
she is in the room ( او در اتاق است. )
she walked into the room ( او به داخل اتاق رفت. )
منبع: سایت بیاموز

به عنوان

به اینکه
بر حسب، بر اساس، با توجه به
درباره، در مورد، در خصوص
The police have opened an investigation into the death
پلیس تحقیقاتی آغاز کرد پیرامون/در مورد اون مرگ
مشغول
وتبدیل میشود به . این ترجمه زمانی کاربرد دارد که فبل از intoفعل تحولی بیاید

درمیان
به سوی
علاقه مند بودن به چیزی
عاشق چیزی بودن
نسبت به
تو نخ چیزی بودن
پیش به سوی. . .
Be into sth:
( خودمونی ) اهل کاری بودن ( منظور به کاری علاقه داشتن )
Collins:👇👇👇👇
�If you are very interested in something and like it very much, you can say that you are�into�it. [INFORMAL]
...
[مشاهده متن کامل]

Eg: Suddenly she’s into yoga and things like that.
یکدفعه رفت تو کار یوگا و این چیزا.
Eg: He was never�into�sports.
ورزشی نبود ( تو کار ورزش نبود - اهل ورزش نبود )
Eg: I thought you were into this.
فکر کردم این کاره ای.

To be into someone
Dad and i were into him مثلا اشاره به یک بازیکن فوتبال
to be into something یعنی علاقمند بودن در آن
برای مثال i'm into soccer یعنی من به فوتبال علاقه مندم
تا
به منظور
با همراه
به صورت
در ظرف
در حالت
ظرف:
قید , ظرف , معین فعل , قیدی , عبارت قیدی , ظرفی , چگونگی , شرح , تفصیل , رویداد , امر , پیشامد , شرایط محیط , اهمیت , پیچیدن , پوشاندن , درلفاف گذاشتن , فراگرفتن , دورچیزی راگرفتن , احاطه کردن , پاکت , پوشش , لفاف , جام , حلقه ء گلبرگ
به، برای تبدیل به چیزی
مقارن
علاقمند بودن، طرفدار بودن
alaghe
درباره

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٨)

بپرس