1. i imprinted a kiss on her foreheadبوسه ای بر پیشانی او نهادم.2. a sight which was imprinted forever on her memoryمنظره ای که برای همیشه در خاطرش نقش بسته بود
چاپ شدهحک شدهچاپ شدهحک شده. نقش بسته شده. tire marks were imprinted in the snowرد لاستیک ها روی برف نقش بسته بود.سپرده شده+ عکس و لینک