imperative

/ˌɪmˈperətɪv//ɪmˈperətɪv/

معنی: حتمی، الزام اور، دستوری، امری
معانی دیگر: آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا، (دستور زبان) امری، ضرورت، بایستگی، دربایست، ناچاری، ناگزیری، لزوم، قاعده

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
(1) تعریف: extremely important; urgent; unavoidable.
مترادف: critical, crucial, essential, imperious, indispensable, urgent, vital
متضاد: optional, unimportant
مشابه: binding, compulsory, exigent, inescapable, inevitable, necessary, pressing, unavoidable

- It is imperative that these peace efforts succeed.
[ترجمه گوگل] موفقیت این تلاش های صلح ضروری است
[ترجمه ترگمان] لازم است که این تلاش های صلح موفق شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It is imperative that the town be evacuated immediately.
[ترجمه گوگل] تخلیه فوری شهر ضروری است
[ترجمه ترگمان] ضروری است که شهر فورا تخلیه شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Getting the burn victims to a hospital is imperative.
[ترجمه بهاره] رساندن قربانیان سوختگی به بیمارستان ضروری است
|
[ترجمه گوگل] انتقال مصدومان سوختگی به بیمارستان ضروری است
[ترجمه ترگمان] گرفتن قربانیان سوختگی به بیمارستان الزامی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: of, pertaining to, or like a command, or having the power or authority to command or control.
مترادف: authoritative, commanding, imperious, peremptory
مشابه: authoritarian, mandatory, prescriptive

- He spoke in an imperative tone of voice.
[ترجمه بهاره] او با لحن دستوری و آمرانه سخن گفت.
|
[ترجمه گوگل] با لحن ضروری صحبت کرد
[ترجمه ترگمان] با لحنی ضروری سخن گفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: in grammar, of or denoting the mood of the verb used in making demands, giving orders, or the like.

- In the sentence, "Come here!" the verb "come" is in the imperative form.
[ترجمه گوگل] در جمله "بیا اینجا!" فعل آمدن به صورت امری است
[ترجمه ترگمان] در این جمله، \" بیا اینجا! فعل \"آمده است\" در فرم الزامی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: imperatively (adv.), imperativeness (n.)
(1) تعریف: something that is necessary or very important; obligation; need.
مترادف: indispensable, necessary, necessity, requirement, requisite
مشابه: dictate, duty, need, obligation, responsibility

- Cleaning up the oil is not an option; it's an imperative.
[ترجمه گوگل] تمیز کردن روغن یک گزینه نیست این یک امر ضروری است
[ترجمه ترگمان] تمیز کردن نفت یک گزینه نیست؛ این یک الزام است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: an order or command.
مترادف: behest, command, dictate, directive, order
مشابه: direction, instruction, mandate

- I dislike how he goes around shouting imperatives.
[ترجمه گوگل] من دوست ندارم که چگونه او در اطراف فریادهای ضروری می چرخد
[ترجمه ترگمان] من از اینکه چطور با این همه داد و بیداد راه میندازه، بدم میاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: in grammar, the imperative mood, or a verb in this mood.

- The word "sit" is an imperative in the sentence "Please sit down."
[ترجمه گوگل] کلمه «بنشین» در جمله «بفرمایید بنشین» امری ضروری است
[ترجمه ترگمان] کلمه \"نشستن\" یک الزام در جمله \"لطفا بنشینید\"
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. imperative mood
وجه امری

2. an imperative duty
وظیفه ی واجب

3. an imperative gesture
حرکت (یا عمل) آمرانه

4. the imperative mood
وجه امری

5. it is imperative that i go
ناگزیرم که بروم.

6. it is imperative that we try again before giving up
لازم است که پیش از رها کردن کار یک بار دیگر هم بکوشیم.

7. In business, a prompt reply is imperative.
[ترجمه گوگل]در تجارت، پاسخ سریع ضروری است
[ترجمه ترگمان]در کسب وکار پاسخ سریع ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. It is absolutely imperative that we finish by next week.
[ترجمه گوگل]کاملاً ضروری است که تا هفته آینده تمام کنیم
[ترجمه ترگمان]کاملا ضروری است که تا هفته بعد تمامش کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. It is imperative that we make a quick decision.
[ترجمه گوگل]ضروری است که سریع تصمیم بگیریم
[ترجمه ترگمان]ضروری است که ما یک تصمیم سریع بگیریم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. It remains imperative that all sides should be involved in the talks.
[ترجمه گوگل]این امری ضروری است که همه طرف ها باید در مذاکرات شرکت کنند
[ترجمه ترگمان]لازم به ذکر است که همه طرفین باید در این مذاکرات دخالت داشته باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. It is imperative for your recovery to continue the treatment for at least two months.
[ترجمه گوگل]ادامه درمان برای حداقل دو ماه برای بهبودی شما ضروری است
[ترجمه ترگمان]برای بهبودی شما باید به مدت دو ماه به درمان ادامه دهید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. It was imperative that he act as naturally as possible.
[ترجمه محمد مهدی محمدی] لازم بود که او تا حد امکان طبیعی رفتار کند
|
[ترجمه گوگل]ضروری بود که او تا حد امکان طبیعی عمل کند
[ترجمه ترگمان]ضروری بود که به طور طبیعی عمل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. It is imperative for us to remain on good terms.
[ترجمه گوگل]حفظ روابط خوب برای ما ضروری است
[ترجمه ترگمان]برای ما ضروری است که در شرایط خوبی بمانیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. The collapse of the wall made it imperative to keep the water out by some other means.
[ترجمه گوگل]فروریختن دیوار، جلوگیری از ورود آب به وسیله دیگری را ضروری می کرد
[ترجمه ترگمان]فروریختن دیوار مانع از آن شد که آب را با وسایل دیگر تمیز نگه دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. 'Go!' is in the imperative mood.
[ترجمه Mrjn] “برو”وجه امری است.
|
[ترجمه گوگل]"برو!" در حال امری است
[ترجمه ترگمان]بروید! در حال حاضر وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. 'Go away!' is an imperative.
[ترجمه گوگل]'گمشو!' یک امر ضروری است
[ترجمه ترگمان]برو پی کارت! ضروریه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. A broad and balanced education is an imperative for raising standards.
[ترجمه گوگل]آموزش گسترده و متعادل برای ارتقای استانداردها ضروری است
[ترجمه ترگمان]آموزش گسترده و متعادل، یک الزام برای بالا بردن استانداردها است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. It is imperative that every one of us remould his world outlook.
[ترجمه گوگل]ضروری است که هر یک از ما جهان بینی خود را از نو بسازیم
[ترجمه ترگمان]لازم به ذکر است که همه ما چشم انداز جهان او را درک می کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. It is imperative to meet face to face with the client.
[ترجمه گوگل]ملاقات حضوری با مشتری ضروری است
[ترجمه ترگمان]ملاقات با مشتری ضروری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. We consider it absolutely imperative to start work immediately.
[ترجمه گوگل]ما شروع فوری کار را کاملاً ضروری می دانیم
[ترجمه ترگمان]ما این را کاملا ضروری می دانیم که فورا کار را شروع کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

حتمی (صفت)
very, all right, imminent, imperative, indispensable, obligatory, categorical, cocksure, categoric

الزام اور (صفت)
imperative, obligatory, binding, mandatory

دستوری (صفت)
imperative, directorial, grammatical, magistral

امری (صفت)
imperative, magistral

انگلیسی به انگلیسی

• necessity, obligation; command, order; imperative mood, form used when making an order or request (grammar); verb in the imperative mood (grammar)
necessary, obligatory; commanding; of the imperative mood, of the form used when making an order or request (grammar); of a verb in the imperative mood (grammar)
something that is imperative is very important and needs to be considered or dealt with urgently; a formal use.
an imperative is an action, command, or task that is very urgent and must be dealt with quickly or urgently; a formal use.
in grammar, an imperative is a verb in the form that is typically used for giving instructions or making informal invitations. for example, in `turn left at the next crossroads' and `have another biscuit', `turn' and `have' are imperatives.

پیشنهاد کاربران

اجتناب ناپذیر، فوق العاده مهم
جمله های امری
Close window
Open the door
این جور جمله در انگلیسی امری است .
پنجره رو ببند
در رو باز کن
در اصل داریم امر میکنیم .
در نقش adjective:
1 - اجتناب ناپذیر، واجب، ضروری، بایسته، الزام آور
2 - ( فعل ) دستوری/امری/آمرانه/فرمان گونه [دستور زبان]
imperative
امری، دستوری، ضروری، ضرورت
An absolute imperative:یه ضرورت مطلق
Imperative verbs
افعال امری
امری واجب. . . .
دستوری امری adj
الزام n
باید نباید
moral imperatives = باید نبایدهای اخلاقی
اسم: ضرورت
صفت: ضروری، حیاتی، بسیار مهم
***
اسم: دستور، فعل امر
خلاصه تمام معنیها گفته شد.
هشدار: به هیچ وجه معنای حتمی و همچنین اجباری ندارد.
حتمی
به نظرم �واجب� ترجمه ی خوبیه.
it's imperative to see: دیدنش واجبه [باید دید].
این کلمه هم در جایگاه صفت استفاده می شود و هم اسم.
در جایگاه اسم به معنای ضرورت، الزام، . . . خواهد بود
اجباری
Extremely important and needing to be done or dealt with immediately
Vital
Crucial
Critical
Essential
برای مثال read book
در اینجا ما داریم امر میکنیم که کتابو بخونه پس
Imperativesکارایی هست که امر میکنیم
افعال امری که با to می ایند اکثر
Listen to me
به من گوش بده
imperatives: قواعد
دستوری
ضروری
امر
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٠)

بپرس