صفت ( adjective )
حالات: huskier, huskiest
مشتقات: huskily (adv.), huskiness (n.)
حالات: huskier, huskiest
مشتقات: huskily (adv.), huskiness (n.)
• (1) تعریف: big and strong; muscular.
• مترادف: beefy, brawny, burly, muscular
• متضاد: puny
• مشابه: hefty, lusty, musclebound, rugged, strapping, strong
• مترادف: beefy, brawny, burly, muscular
• متضاد: puny
• مشابه: hefty, lusty, musclebound, rugged, strapping, strong
- He'd been a husky man in his youth, but he'd grown weak with age.
[ترجمه گوگل] او در جوانی مردی هوسکی بود، اما با افزایش سن ضعیف شده بود
[ترجمه ترگمان] او مرد خشنی بود در جوانی، اما با این سن و سال ضعیف تر شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او مرد خشنی بود در جوانی، اما با این سن و سال ضعیف تر شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: of the voice, somewhat rasping or hoarse.
• مترادف: gruff, hoarse, rasping, throaty
• متضاد: shrill
• مشابه: guttural, rough
• مترادف: gruff, hoarse, rasping, throaty
• متضاد: shrill
• مشابه: guttural, rough
- I have a cold, so my voice is a bit husky this morning.
[ترجمه گوگل] من سرما خورده ام، بنابراین امروز صبح صدایم کمی تند است
[ترجمه ترگمان] من سرما خورده ام، بنابراین صدای من امروز صبح کمی خشن است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] من سرما خورده ام، بنابراین صدای من امروز صبح کمی خشن است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: resembling or covered with a husk.
اسم ( noun )
حالات: huskies
حالات: huskies
• : تعریف: (often cap.) a dog of a strong, thick-furred breed developed to pull sleds in arctic regions.