فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: hunches, hunching, hunched
حالات: hunches, hunching, hunched
• (1) تعریف: to lift up or arch into a hump.
• متضاد: straighten
• متضاد: straighten
• (2) تعریف: to push, shove, or prod.
- He hunched me to get my attention.
[ترجمه H-SH] زد بهم که بهش توجه کنم.|
[ترجمه گوگل] او مرا قوز کرد تا توجهم را جلب کند[ترجمه ترگمان] خم شد تا توجه مرا جلب کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• (1) تعریف: to be or move in an arched or bent position.
- They hunched over the map.
[ترجمه گوگل] روی نقشه خمیدند
[ترجمه ترگمان] روی نقشه خم شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] روی نقشه خم شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to push oneself forward awkwardly by jerks or thrusts.
• متضاد: glide
• متضاد: glide
- The injured man hunched across the floor toward the door.
[ترجمه گوگل] مرد مجروح روی زمین به سمت در خم شد
[ترجمه ترگمان] مرد مجروح روی زمین خم شد و به طرف در رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مرد مجروح روی زمین خم شد و به طرف در رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: a strong suspicion or guess; intuition.
• مشابه: intuition
• مشابه: intuition
- I had a hunch he would be late.
[ترجمه گوگل] حدس می زدم که دیر بیاید
[ترجمه ترگمان] حدس می زدم که دیر کرده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] حدس می زدم که دیر کرده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a hump.
• (3) تعریف: a push, shove, or prod.