head

/ˈhed//hed/

معنی: سالار، نوک، رئیس، سرصفحه، رهبر، متصدی، کله، راس، دماغه، سر، عنوان، انتها، سار، موی سر، ابتداء، فوقانی، بزرگتر، اصلی، بزرگ، عمده، رهبری کردن، سرگذاشتن به، دارای سر کردن، ریاست داشتن بر، در بالا واقع شدن
معانی دیگر: (انسان و جانور) سر، هباک، چکاد، تارک، (سربه عنوان مرکز عقل و تفکر) فکر، هوش، کیاست، استعداد، ذکاوت، مغز، ذهن، شعور، فهم، (عامیانه) سردرد، (سر به عنوان همه ی شخص) نفر، هر نفر، هریک، کس، (در شمارش چارپایان) راس (جمع آن هم بدون s است)، (سکه - معمولا با :s) شیر، (بخش بالایی هر چیز) بالا، فراز، بخش فوقانی، بخش اصلی، (بخش جلویی هر چیز) جلو، پیش، پیشاپیش، بالاسر، صدر، (اشیا) سر، هریک از دو سر، (جوش صورت و دمل و کورک و غیره) سر، سرچشمه، آغازگاه (رودخانه و غیره)، ارشد، مرشد، مدیر، سرپرست، سردسته، زعیم، سرور، رئیس مدرسه (headmaster هم می گویند)، (گیاه شناسی)کلاپرک، کپه، نهنج، چغند، سنبله، (کلم و کاهو و غیره) عدد، نوک درخت، بالاترین بخش گیاه، سرشاخه، (عامیانه - معمولا در ترکیب) معتاد، مهمترین، نخست، اول، در بالا، فرازین، ابر، در جلو، پیشین، مقدم، روبرو، در مقابل، ضد، ناهمسو، سرپرستی کردن، ریاست کردن، در بالا یا آغاز قرار داشتن، در صدر بودن، جلو بودن، پیشاپیش رفتن، (میخ و غیره) دارای نوک تیز کردن، (دمل و غیره) سرباز کردن، عازم شدن، رفتن، (اندازه گیری طول) سرو گردن، کف روی مشروبات (به ویژه آبجو)، (در کشتی) مستراح، آبریزگاه، (سر کوه یا تخته سنگ و غیره) سنگ پوز، قله، ستیغ، رجوع شود به: warhead، پوست یا غشای روی طبل و تنبک و غیره، (در مورد آب یا بخار یا گاز و غیره ی محبوس در جای بسته) فشار، (زبان شناسی) هسته ی اصلی، هسته، (در ساختمان یکان آهنگین) سر، سرجمله، (معدن) دالان، نقب، وابسته به سر، سرین، راسی، تارکی، (نادر) سر (انسان یا حیوان) را قطع کردن، سر بریدن، (گیاه) سرشاخه ها را بریدن، سرشاخه زدن، (فوتبال - توپ را) با سر زدن، (رودخانه و نهر و غیره) آغاز شدن از، سرچشمه گرفتن، (دستگاه ضبط صوت) هد، عدد، دهانه، موضوع، منتهادرجه، خط سر، فرق، سرستون، سردرخت، vt : سرگذاشتن به
head_
پسوند: برابر با godhead] -hood]

بررسی کلمه

پسوند ( suffix )
• : تعریف: state or condition of being; -hood.

- godhead
[ترجمه گوگل] الهه
[ترجمه ترگمان] رب النوع عشق،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
عبارات: head and shoulders above, over one's head
(1) تعریف: the body part of a human being or animal that contains the brain or primary nerve center and the facial features.
مترادف: pate
مشابه: bean, block, dome, noggin, poll, skull, stack

(2) تعریف: mind; intellect; understanding.
مترادف: intellect, mind
مشابه: brain, gray matter, sense, understanding, wits

- a good head for business
[ترجمه گوگل] سر خوبی برای تجارت
[ترجمه ترگمان]
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a position of leadership or authority, or the person in such a position.
مترادف: chief, leader
مشابه: boss, director, lead, master, president, supervisor, top

- head of the agency
[ترجمه گوگل] رئیس آژانس
[ترجمه ترگمان] رئیس آژانس
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: the part of anything regarded as the top or most prominent part.
مترادف: top
مشابه: end, fore, forefront, front, tip

- the head of the bat
[ترجمه گوگل] سر خفاش
[ترجمه ترگمان] سر خفاش
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- the head of the formation
[ترجمه گوگل] رئیس تشکیلات
[ترجمه ترگمان] رئیس تشکیلات
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: part of a tool or other object.

- a hammer head
[ترجمه گوگل] یک سر چکش
[ترجمه ترگمان] کله چکشی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: one person or animal of a group.

- five head of cattle
[ترجمه گوگل] پنج راس گاو
[ترجمه ترگمان] پنج راس گاو
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: the culmination of a situation.
مترادف: climax, culmination
مشابه: crescendo, crisis, denouement, pitch, turning point

- She brought the problem to a head.
[ترجمه حدیث] او مشکلات را پشت سر گذاشت.
|
[ترجمه گوگل] او مشکل را به سر می برد
[ترجمه ترگمان] مشکل رو سر یه سر هم آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: the principal side of a coin. (Cf. tail.)
متضاد: tail

(9) تعریف: the source or beginning of a stream or river; headwater.
مترادف: fountain, source
مشابه: beginning, fountainhead, headwaters, origin, wellspring

(10) تعریف: the hair of the head.
مترادف: hair
مشابه: locks

(11) تعریف: the part of a tape recorder that picks up or erases the signals on the tape.

(12) تعریف: (slang) a habitual user of illegal drugs, or an enthusiast (often used in combination).
مشابه: addict, enthusiast, user

- a pothead
[ترجمه سینا] What is the meaning of all this?
|
[ترجمه گوگل] یک گلدان
[ترجمه ترگمان] دیگ به هم می خورد،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
(1) تعریف: of the highest rank or position; superior; leading; primary.
مترادف: chief
مشابه: central, commanding, first, lead, leading, master, premier

- the head chef
[ترجمه گوگل] سر آشپز
[ترجمه ترگمان] سر آشپز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- the head waiter
[ترجمه گوگل] سر گارسون
[ترجمه ترگمان] سر پیشخدمت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: of or relating to the head or the front (often used in combination).

- a headache
[ترجمه گوگل] سردرد
[ترجمه ترگمان] سردرد دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- headlights
[ترجمه گوگل] چراغ های جلو
[ترجمه ترگمان] چراغ های جلوی اتومبیل،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: heads, heading, headed
(1) تعریف: to be the director or head of; lead.
مترادف: direct, lead
مشابه: administer, captain, command, control, manage, oversee, preside over, run, supervise

- He heads the company.
[ترجمه گوگل] او ریاست شرکت را بر عهده دارد
[ترجمه ترگمان] اون به شرکت خبر میده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to cause to go in a certain direction or on a certain path.
مترادف: direct
مشابه: lead, steer, turn

- She headed the car towards home.
[ترجمه گوگل] ماشین را به سمت خانه هدایت کرد
[ترجمه ترگمان] به سمت خانه به راه افتاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to have the lead or top position or status.
مشابه: crown, lead, top

- Chocolate heads our list of popular flavors.
[ترجمه گوگل] شکلات در صدر فهرست طعم های محبوب ما قرار دارد
[ترجمه ترگمان] شکلات لیستی از طعم های محبوب را نشان می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: head off
(1) تعریف: to move toward a certain goal or in a certain direction.
مشابه: aim, draw, move, repair, tend, trend

- He is heading for trouble.
[ترجمه گوگل] او به سمت دردسر می رود
[ترجمه ترگمان] داره به دردسر می ره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I am heading for the nearest bar.
[ترجمه گوگل] من به سمت نزدیکترین بار می روم
[ترجمه ترگمان] من دارم میرم نزدیک ترین بار
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: of plants such as cabbage, to form a head.
مشابه: fruit

جمله های نمونه

1. head rest
سرآسا،محل قرار دادن سر

2. head sails
بادبان های جلو

3. head winds
بادهای مخالف

4. head and shoulders above
کاملا بهتر (یا بلندتر یا والاتر و غیره)

5. head for
1- رفتن به سوی،به صوب (جایی) رفتن

6. head off
از چیز یا کسی جلو زدن و او را متوقف کردن یابرگرداندن

7. head on collision
تصادف (یا تصادم) شاخ به شاخ (از جلو یا از سر)

8. head over heels
1- کله معلق زنان،(در حال) وارو زدن 2- شدیدا،سراپا

9. a head brimming with questions
سری مملو از پرسش

10. a head waiter
سرپیشخدمت

11. her head could not swallow that problem
مغز او قادر به درک آن مسئله نبود.

12. her head reeled under the blow
در اثر آن ضربه سرش گیچ رفت.

13. his head is full of absurd ideas
کله اش پر از تصورات باطل است.

14. his head was cocked to one side
سرش به یک سو خم بود.

15. his head was garlanded with wild flowers
تاجی از گل های وحشی بر سرش بود.

16. his head was hewn off with one blow of the sword
سرش با یک ضربه ی شمشیر قطع شد.

17. my head ached and the room was turning around my head
سرم درد می کرد و اتاق دور سرم می چرخید.

18. my head is begininig to hurt
سرم دارد درد می گیرد.

19. my head is humming
سرم صدا می کند.

20. my head is swimming
سرم دارد گیج می رود.

21. my head is whirling
سرم دارد گیج می رود.

22. my head was spinning
سرم گیج می رفت.

23. ninety head of cattle
نود راس گاو

24. our head office is in tehran
اداره ی مرکزی ما در تهران است.

25. pari's head is in a whirl
سر پری دارد گیج می خورد.

26. the head cook
سرآشپز

27. the head of a chapter
سرفصل

28. the head of a column
سرستون

29. the head of a hammer
سرچکش (در برابر دسته ی آن)

30. the head of a nail
سرمیخ

31. the head of a river
سرچشمه ی رود

32. the head of a tomb and the foot of it
سر (سرگاه) قبر و پای (پاگاه) قبر

33. the head of a tree
سردرخت

34. the head of his stick was weighted with lead
سر چوبدستی او با سرب وزن افزایی شده بود.

35. the head of the bed
بالا سر تختخواب

36. the head of the class
شاگرد اول

37. the head of the deceased had been hacked
سرمقتول قطع شده بود.

38. the head of the law faculty
رییس دانشکده ی حقوق

39. the head of the queen appears on the obverse of the medal
عکس سر ملکه بر روی مدال نقش بسته شده است.

40. to head an arrow
سر پیکان را تیز کردن

41. to head eastward
به سوی خاور رفتن

42. barley head
خوشه ی جو

43. crowned head
پادشاه،سلطان،تاجدار،ملکه

44. make head
پیشرفت کردن،جلو رفتن

45. make head or tail of
(معمولا به صورت منفی) سردرآوردن،فهمیدن

46. make head or tail of something
از چیزی سردر آوردن،فهمیدن

47. one's head off
(بعد از فعل می آید) سرکسی را خوردن (یا بردن)

48. queen mary's head was axed off
سر کوئین مری را با تبر زدند.

49. the administrative head of the organization
رئیس امور اداری سازمان

50. the baby's head is out; push harder!
سفت تر زوربزن ; سربچه بیرون است !

51. the boy's head is out of proportion to the rest of his body
سر آن پسر با بقیه ی بدنش تناسب ندارد.

52. the monster's head was like a lion, her nether parts like a dragon
سر آن هیولا مانند شیر و زیر و پر او مانند اژدها بود.

53. the teacher's head turned toward me
سر معلم به سوی من چرخید.

54. the titular head of the party
رییس افتخاری حزب

55. turn your head this way
سرت را به این طرف بچرخان.

56. bang one's head against a brick wall
نیروی خود را به هدر دادن و به جایی نرسیدن

57. bang one's head against a wall
1- سرخود را به دیوار کوفتن،کار بیهوده کردن 2- بر آشفتن

58. by a head
(در اندازه گیری درازا) یک سرو گردن

59. give (someone) head
(خودمانی - ناپسند) آلت جنسی دیگری را به دهان گرفتن

60. have one's head in the clouds
(عامیانه - تداعی منفی) الکی خوش،(به طور غیر واقع بینانه) سرگرم اندیشه ها یا امیال خود

61. keep one's head
خونسردی خود را حفظ کردن،دستپاچه نشدن

62. keep one's head
خونسردی خود را حفظ کردن،خود را نباختن

63. keep one's head above water
1- در آب فرو نرفتن،غوطه ور نشدن 2- خود را (از خطر یا قرض و غیره) حفظ کردن

64. lose one's head
خونسردی خود را از دست دادن،دستپاچه شدن

65. lose one's head
خود را باختن،خونسردی خود را از دست دادن،غیر عاقلانه رفتار کردن،گیج شدن

66. over one's head
1- مشکل،خارج از فهم کسی 2- بدون رعایت سلسله مراتب (به مقامات بالاتر مراجعه کردن)

67. scratch one's head
از شدت تعجب یا گیجی یا ندانم کاری سر خود را خاراندن

68. shake one's head
(معمولا به نشان مخالفت یا منفی) سر تکان دادن،امتناع کردن

69. snap one's head off
به کسی تندی و تحکم کردن،تشر زدن

70. turn one's head
1- گیج کردن،تحت تاـثیر (الکل و غیره) قرار دادن 2- مغرور کردن،غره کردن

مترادف ها

سالار (اسم)
principal, head, chief, leader, headman, chieftain, don, sheik, sheikh, goodman, patriarch

نوک (اسم)
end, bill, point, top, head, tip, peak, summit, horn, apex, beak, vertex, barb, ascender, neb, knap, jag, fastigium, ridge, nib

رئیس (اسم)
provost, principal, superior, head, master, manager, director, superintendent, warden, commander, chief, leader, prefect, premier, headman, premiere, boss, chairman, president, ruler, sheik, sheikh, regent, dean, head master, higher-up, syndic

سرصفحه (اسم)
head, title, heading, headline, banner, headpiece, front page

رهبر (اسم)
head, pilot, leader, guide, bellwether, rector, premier, premiere, steerer, fuehrer, fuhrer, skipper

متصدی (اسم)
superior, head, manager, director, foreman, superintendent, warden, chief, operator, overseer, boss

کله (اسم)
head, brain, pate, noddle, pash, pericranium

راس (اسم)
end, climax, pinnacle, top, head, tip, peak, leader, vertex, cap, fastigium

دماغه (اسم)
head, headland, promontory, cape, nose, ness

سر (اسم)
slide, secret, edge, end, mystery, point, acme, top, head, tip, inception, beginning, chief, origin, apex, vertex, cover, corona, incipience, headpiece, extremity, glide, piece, flower, lid, pate, noddle, pash, plug, inchoation, lead-off, nob, noggin, sliding

عنوان (اسم)
way, address, cause, reason, motive, head, excuse, manner, title, superscription, heading, caption, headline, pretext, method, capitulary, fashion, salvo, lemma

انتها (اسم)
termination, close, end, head, tailing, tag end, extremity, terminal, outrance, tail-end

سار (اسم)
distress, head, dole, heartache, grief, starling

موی سر (اسم)
head, hair

ابتداء (اسم)
head

فوقانی (صفت)
over, upper, top, head, overhead, dorsal

بزرگتر (صفت)
senior, head, major, elder, paramount

اصلی (صفت)
elementary, primary, initial, aboriginal, primitive, main, original, principal, basic, net, genuine, prime, essential, head, organic, arch, inherent, intrinsic, innate, fundamental, cardinal, immanent, normative, germinal, first-hand, seminal, ingrown, quintessential, primordial

بزرگ (صفت)
mighty, senior, large, gross, great, numerous, extra, head, adult, major, big, dignified, grand, voluminous, extensive, massive, enormous, grave, majestic, bulky, eminent, lofty, egregious, immane, jumbo, king-size, sizable, sizeable, walloping

عمده (صفت)
primary, main, principal, prime, important, significant, essential, head, chief, major, excellent, leading, dominant, copacetic, key, staple, predominant, considerable

رهبری کردن (فعل)
head, lead, administer, administrate, lead off, conduce, pilot, spearhead

سرگذاشتن به (فعل)
head

دارای سر کردن (فعل)
head

ریاست داشتن بر (فعل)
head

در بالا واقع شدن (فعل)
head

تخصصی

[شیمی] بلندی
[سینما] رأس ضبط کننده - کله یک سه پایه - کلگی - کلگی (هد)
[عمران و معماری] ارتفاع - بار - بلندی
[کامپیوتر] هد نوک بخشی از یک دیسک گردان که اطلاعات را می خواند می نویسد دیسک گردان دو سویه یا دیسک یا دیسک سخت چند لایه، برای هر طرف یکلایه، یک هد دارد . نگاه کنید به disk . - سر، نوک، هد .
[برق و الکترونیک] سر - هد 1. واحد فوتوالکتریکی که شیارهای صدا در روی فیلم تصاویر متحرک را به سیگنالهای شنیداری متناظر در پروژکتور تصاویر متحرک تبدیل میکند. 2. magnetic head.3. cutter .
[فوتبال] سر
[مهندسی گاز] بالاترین نقطه، ارتفاع مایع درورودی وخروجی پمپ
[زمین شناسی] دماغه، سر، افت، راس، سرچشمه - - سرچشمه یا منطقه مشاء یک رودخانه. -
[نساجی] چشمه خروجی - کانال ورودی بالشچه در ماشین شانه - کلاف نخ کتانی و کنفی - واحد صنعتی - واحد عملیاتی در صنعت
[ریاضیات] رو، شاخک، شیر، نوک، سر، رئیس، کله، کله گی، کلاهک، سرستون
[آب و خاک] بلندا، پتانسیل ارتفاعی، بار

انگلیسی به انگلیسی

• uppermost part of the body containing the brain; mind, understanding; leader, person in authority; top; forefront; crisis, climax; devotee, enthusiast (slang); device in a drive which reads and writes information (computers)
lead, direct; be at the front; go in a certain direction
chief, leading, main, principal
your head is the top part of your body which has your eyes, mouth, and brain in it; used also to refer to the same part of an animal's body.
the head of something is the top, start, or most important end.
the head of an organization, school, or department is the person in charge of it. count noun here but can also be used as a noun used with another noun. e.g. ...the head gardener.
when you toss a coin and it comes down heads, you can see the side of the coin with a person's head on it.
if something heads a list, it is at the top of it.
if you head an organization, you are in charge of it.
you can mention the title of a piece of writing by saying how it is headed.
if you head in a particular direction, you go in that direction.
if you are heading for an unpleasant situation, you are behaving in a way that makes the situation more likely.
in football, when a player heads a ball, he hits it with his head.
see also heading.
the cost or amount a head or per head is the cost or amount for each person.
if you are speaking off the top of your head, the information you are giving may not be accurate, because you have not had time to check it or think about it.
if you are laughing, crying, or shouting your head off, you are doing it very noisily; an informal expression.
if you bite or snap someone's head off, you speak to them very angrily; an informal expression.
if something comes or is brought to a head, it reaches a state where you have to do something urgently about it.
if alcohol goes to your head, it makes you drunk.
if praise or success goes to your head, it makes you conceited.
in a difficult situation, if you keep your head, you stay calm. if you lose your head, you panic.
if you keep your head down, you try to avoid trouble.
if you cannot make head nor tail of something, you cannot understand it at all; an informal expression.
head and shoulders above: see shoulder.

پیشنهاد کاربران

“Head” is a slang term for a toilet or bathroom. It is commonly used in naval or military contexts.
اصطلاح عامیانه
توالت یا دستشویی، معمولاً در زمینه های دریانوردی یا نظامی استفاده می شود.
مثال؛
...
[مشاهده متن کامل]

I’m going to the head before we set sail.
In a conversation about plumbing issues, someone might ask, “Is there a problem with the head?”
A person might use the term casually, saying, “I’ll be right back, I need to use the head. ”

سر / رئیس
مثال: She has a headache.
او سردرد دارد.
head
از نگر ریشه شناختی همریشه با :
آلمانی : Haupt
پارسی : خوود در کلاهخود
دگرشِ h به خ
این خوود با hat انگلیسی و Hut آلمانی به مینش کلاه نیز همریشه است.
واژه ی اَرَبیده ( مُعَرَّب ) پارسی آن :
...
[مشاهده متن کامل]

حَدّ ( هَد ) در آمیخته ی : سَرحَد
در زبان اربی از آن واژه هایی را برساخته اند :
تَحدید ، مَحدود ، . . .
همچنین : هَد در هَدَف ( هَد - اَف )

head out یعنی ( از داخل مکانی ) خارج شدن ( به بیرون رفتن )
در حالت اسم به معنای ( سر ) و در حالت فعل به معنای ( اداره کردن ، تحویل دادن ) می باشد
Example : 1_ My head is hurt
2 _ A ministry is headed by a minister
📍 توجه داشته باشید این واژه در جمله می تواند معانی مختلفی بگیرد
همچنین
head down یعنی رفتن به سمت جایی
head یعنی رفتن به
head over یعنی رفتن به سمت/پیش
head back یعنی برگشتن به ( جایی ک بوده اید )
head straight یعنی مستقیم رفتن
to head: to go in a particular direction
حرکت در مسیری/بسمت جایی
I was heading out of the room when she called me back.
We were heading towards Kumasi when our truck broke down.
نام تعدادی از اعضای بدن به انگلیسی:
head = سر
neck = گردن
shoulder = شانه
arm = بازو
chest = قفسه سینه
armpit = زیر بغل
nipple = نوک سینه
elbow = آرنج
...
[مشاهده متن کامل]

forearm = ساعد
back = کمر
stomach = شکم، معده
navel / belly button / tummy button = ناف
waist = دور کمر
small of the/one's back = گودی کمر
hip = باسن، ناحیه کنار باسن
buttocks = باسن
❗️لطفا دو کلمه ی hip و buttocks را در گوگل سرچ کنید تا تفاوت بین این دو را با تصاویر بهتر متوجه شوید
leg = پا
groin = کشاله ران
thigh = ران
knee = زانو
shin = ساق پا
calf = نرمه ساق پا
heel = پاشنه پا
instep = روی پا
sole = کف پا
ankle = مچ پا، قوزک پا
arch of the foot = قوس پا، گودی کف پا

معنی froth on top of a glass of beer ام میده که یعنی کفی که روی لیوان آبجو هست
Ten/ fifty . . . pounds a head
یعنی بیشترین مقدارش میتونه ده/پنجاه . . . پوند باشه
به معنای سر هست.
رفتن به سمت چیزی
راه رو کشیدن و رفتن
head ( زبان‏شناسی )
واژه مصوب: هسته 2
تعریف: 1. در نحو، عنصر بنیادی گروه که مقولۀ دستوری گروه را تعیین می کند 2. در صرف، در واژه های مرکب درون مرکز، آن واژه ای که کل واژۀ مرکب در شمول معنایی آن قرار می گیرد
واژه head به معنای سر
واژه head به معنای سر به بالاترین بخش بدن انسان می گویند که روی گردن قرار دارد و چشم، گوش، بینی روی آن قرار دارد. مثلا:
he fell and hit his head on the table ( او افتاد و سرش به میز خورد. )
...
[مشاهده متن کامل]

she always has her head in a book ( او همیشه سرش تو کتاب است. )
واژه head به معنای ذهن
واژه head به معنای ذهن به افکار، اندیشه و ایده هایی که در ذهن ما هستند اطلاق می گردد. مثلا:
i wish you'd use your head ( ای کاش از ذهن ات استفاده می کردی. )
i can't get that tune out of my head ( من نمی توانم آن آهنگ را از ذهنم بیرون کنم. )
واژه head به معنای رئیس
واژه head به معنای رئیس به بالاترین پست شغلی یا به فردی که مسئول یک شرکت، گروهی از افراد، کارخانه، اداره و . . . باشد گفته می شود. مثلا:
the head of an oil company ( رئیس یک شرکت نفت )
منبع: سایت بیاموز

ارشد، مرشد، بزرگ، رهبر، مدیر، رئیس، سالار، سرپرست، سردسته، زعیم، سرور
راش
with over 120, 000 head
با بیش از 120000 راس
Use the Head دستشویی رفتن
برتر
فکر کردن
use head
رفتن
موی سر - سر
ذهن
your perfume fills my head
عطرت در ذهنم پیچیده
عطرت مشامم رو آکنده کرده
هد، بالاترین ارتفاع؛ واحدی به متر به عنوان معیاری از توان پمپ است. بالاترین ارتفاعی که پمپ می تواند آب را تلمبه کند. در فارسی در میان اهل فن همان واژه ی �هد� مصطلح است و مثلاً می گویند �هد پمپ� چقدر است.
حرکت در مسیر خاص و بخصوصی
رهسپار جایی بودن/شدن
در مسیر به سوی . . . بودن
در راه . . . بودن
headlight یا head - lamp ( headlight یا head - lamp ) چراغ جلو ( خودرو )

سر
[فعل] روانه شدن، گام در راه گذاشتن، گام نهادن در
جلوتر
مرکز
ستاد
پی چیزی را گرفتن یا رفتن به سمت چیزی
سرپرست
به معنا حرکت به سمت چیزی ، در جهت ذکر شده رفتن
head :move in the direction mentioned
means:go to some place
جمله =
She headed for home
موفق باشید همگی. Good luck

در پرتاب سکه:شیر
رفتن به سمت
Go towards
group leader
رئیس
Move in the direction mentioned
حرکت در جهت ذکر شده
Move in the direction mentioned
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤١)

بپرس