صفت ( adjective )
• : تعریف: tough and practical; hardheaded.
• مترادف: hardheaded, practical, tough
• متضاد: sentimental
• مشابه: down-to-earth, hard-bitten, pragmatic, shrewd
• مترادف: hardheaded, practical, tough
• متضاد: sentimental
• مشابه: down-to-earth, hard-bitten, pragmatic, shrewd
- The boss is rather hard-nosed and doesn't find it hard to lay workers off when the company is not showing profit.
[ترجمه علی] رییس نسبتا قاطعی است و اخراج کارگران رو وقتی که شرکت سود ندارد کار سختی نمی داند.|
[ترجمه گوگل] رئیس نسبتاً سخت گیر است و وقتی شرکت سودی نشان نمی دهد، اخراج کارگران برایش سخت نیست[ترجمه ترگمان] رئیس نسبتا بینی گرا است و هنگامی که شرکت سود نمی برد، کار کردن کارگران را به سختی انجام نمی دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید