habitual

/həˈbɪt͡ʃuːəl//həˈbɪt͡ʃʊəl/

معنی: معتاد، معمولی، عادی، مرسوم، همیشگی، عادتی، مزاجی
معانی دیگر: (وابسته به خوی یا عادت) عادتی، خویی، منشی، به روال، (ناشی از عادت یا اعتیاد) ریشه دار، دیرینه، شخص دائم الخمر

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
مشتقات: habitually (adv.), habitualness (n.)
(1) تعریف: in accordance with habit; customary.
مترادف: accustomed, customary, inveterate, regular, routine
متضاد: uncustomary
مشابه: chronic, confirmed, conventional, frequent, general, persistent, traditional, usual

- Interrupting is one her annoying habitual behaviors.
[ترجمه Dariush Alagha] پریدن وسط حرف دیگران یکی از رفتارهای آزاردهنده همیشگی اوست
|
[ترجمه شان] قطع کردن ( حرف دیگران ) از جمله رفتار های آزار دهنده همیشگی او است.
|
[ترجمه گوگل] قطع صحبت یکی از رفتارهای آزاردهنده عادت است
[ترجمه ترگمان] حرف زدن یکی از رفتارهای همیشگی اش - ه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's gone out on his habitual morning run.
[ترجمه گوگل] او برای دویدن صبحگاهی معمولش بیرون رفته است
[ترجمه ترگمان] او امروز صبح در حال فرار از خانه بیرون رفته است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: done by habit.
مترادف: accustomed, customary, inveterate, regular, routine
متضاد: infrequent, occasional
مشابه: chronic, confirmed, frequent, general, persistent, traditional

- Her habitual lying has become noticeable to all her teachers.
[ترجمه گوگل] دروغگویی همیشگی او برای همه معلمانش قابل توجه شده است
[ترجمه ترگمان] دروغ همیشگی او برای همه معلم ها قابل توجه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: usual; ordinary.
مترادف: accustomed, customary, normal, ordinary, regular, routine, standard, usual
متضاد: occasional, unaccustomed
مشابه: accepted, characteristic, expect, fixed, general, natural, quotidian, set, traditional, typical

- He arrived at the habitual time.
[ترجمه گوگل] سر وقت همیشگی رسید
[ترجمه ترگمان] به عادت همیشگی خود رسید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. one of those habitual gamblers
یکی از آن قمار بازهای قهار

2. she started her habitual crying
او گریه ی خود را برحسب عادت سرداد.

3. he sat on his habitual seat at the head of the table
او در جای همیشگی خود در صدر میز نشست.

4. He's a habitual smoker--he always has a cigarette while having dinner.
[ترجمه گوگل]او یک سیگاری معمولی است - او همیشه هنگام شام سیگار می کشد
[ترجمه ترگمان]سیگاری معمولی است - همیشه وقتی شام می خورد سیگار می کشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. They waited for his habitual response.
[ترجمه گوگل]آنها منتظر پاسخ همیشگی او بودند
[ترجمه ترگمان]منتظر جواب همیشگی او شدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. She sat smoking her habitual cigarette.
[ترجمه گوگل]نشسته بود و سیگار همیشگی اش را می کشید
[ترجمه ترگمان]نشسته بود و سیگار habitual را می کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. If bad posture becomes habitual, you risk long-term effects.
[ترجمه گوگل]اگر وضعیت بد حالت عادی شود، خطر عوارض بلندمدت را در پی خواهید داشت
[ترجمه ترگمان]اگر وضعیت بدنی بد باشد، شما اثرات بلند مدت را به خطر می اندازید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Habitual overeating had distended the boy's stomach.
[ترجمه گوگل]پرخوری همیشگی معده پسر را متورم کرده بود
[ترجمه ترگمان]پرخوری شکم پسر را باد کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. His drinking had become habitual.
[ترجمه گوگل]مشروب خوردن او به عادت تبدیل شده بود
[ترجمه ترگمان]مشروب او به صورت عادی درآمده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. His boss discharged him for habitual absenteeism.
[ترجمه گوگل]رئیسش او را به دلیل غیبت از کار مرخص کرد
[ترجمه ترگمان]رئیسش او را به خاطر absenteeism معمولی اخراج کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. He's been taken to task for his habitual lack of punctuality.
[ترجمه گوگل]او به دلیل عدم وقت شناسی همیشگی اش مورد سرزنش قرار گرفته است
[ترجمه ترگمان]او به خاطر عدم وقت شناسی به کار برده شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Ice and snow are a habitual sight in the north.
[ترجمه گوگل]یخ و برف یک منظره معمولی در شمال است
[ترجمه ترگمان]یخ و برف یک منظره معمولی در شمال است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The new law will ensure that habitual criminals receive tougher punishments than first-time offenders.
[ترجمه گوگل]قانون جدید تضمین می کند که مجرمان معمولی مجازات های سخت تری نسبت به مجرمان برای اولین بار دریافت می کنند
[ترجمه ترگمان]قانون جدید تضمین خواهد کرد که مجرمان عادی مجازات های شدیدتری را نسبت به متخلفان بار اول دریافت خواهند کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. That habitual criminal has been locked away.
[ترجمه گوگل]آن جنایتکار همیشگی قفل شده است
[ترجمه ترگمان] اون مجرم عادی زندانی بوده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. He soon recovered his habitual geniality.
[ترجمه گوگل]او به زودی نبوغ همیشگی خود را بازیافت
[ترجمه ترگمان]به زودی مهربانی همیشگی خود را بازیافت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

معتاد (صفت)
accustomed, addicted, habituated, inveterate, habitual, wonted, usual

معمولی (صفت)
accustomed, habitual, wonted, usual, ordinary, normal, common, commonplace, general, rife, banal, common-or-garden, run-of-the-mill

عادی (صفت)
habitual, wonted, usual, ordinary, normal, common, commonplace, plain, rife, regular, natural, customary, workaday, pompier, unremarkable

مرسوم (صفت)
habitual, usual, common, standard, prevalent, traditional, customary

همیشگی (صفت)
perennial, eternal, habitual, usual, continual, perdurable, perpetual

عادتی (صفت)
habitual, customary

مزاجی (صفت)
habitual, temperamental

انگلیسی به انگلیسی

• customary, usual, routine, commonly done
a habitual action is one that someone usually does or often does.

پیشنهاد کاربران

مبتنی بر عادت
عادت - مند
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : habituate
✅️ اسم ( noun ) : habit / habitat / habitation / habitant / habitude / habituation / habitancy / habitus / habitu� / habitableness / habitability
...
[مشاهده متن کامل]

✅️ صفت ( adjective ) : habitual / habitable / habituated
✅️ قید ( adverb ) : habitually

عادت وار
عادت گونه
برحسب عادت
عادتا"
مریض گونه، بیمار، قهار ( با بار معنایی منفی ) ، حرفه ای ( با بارمعنایی منفی )
habitual criminal/offender
مجرمین حرفه ای، متجاوزین بیمار
habitual drinker/smoker/gambler
سیگاری/قمار باز/مشروب خورهای قهار
متعارف
همیشگی، عادی
عادتمندانه
از روی عادت
عادت شده
وابسته
یا معتاد
روزمره
همیشگی معمولی
Out of habit
عادت های
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)

بپرس