get into one’s bones

پیشنهاد کاربران

🔸 معادل فارسی:
( ۱ ) تا عمق وجود نفوذ کردن
( ۲ ) در جان نشستن
( ۳ ) درونی شدن کامل
در زبان محاوره ای:
تا مغز استخون رفت، نشست تو جونم، نفوذ کرد تو وجودم
________________________________________
...
[مشاهده متن کامل]

🔸 تعریف ها:
1. 🧠 ( احساسی – عمیق ) :
برای توصیف تجربه ای که به شدت درونی، تأثیرگذار، یا فراموش نشدنیه؛ چیزی که فقط شنیده یا دیده نشده، بلکه حس شده
مثال:
The cold didn’t just touch my skin—it **got into my bones**.
سرما فقط پوستم رو لمس نکرد—تا مغز استخونم نفوذ کرد.
2. 🎭 ( شاعرانه – دراماتیک ) :
در نوشتار ادبی یا توصیف های احساسی، برای بیان تأثیر عمیق یک احساس، خاطره، یا حقیقت
مثال:
Her grief **got into my bones**—I could feel it as if it were mine.
غمش نشست تو جونم—انگار مال خودم بود.
3. 🗣️ ( استعاری – فرهنگی ) :
برای اشاره به چیزی که بخشی از هویت، باور، یا فرهنگ فرد شده؛ مثل ترس، عشق، یا حقیقتی تلخ
مثال:
That lesson **got into his bones**—he never forgot it.
اون درس تا عمق وجودش رفت—هیچ وقت فراموشش نکرد.
________________________________________
🔸 مترادف ها:
sink in – penetrate deeply – hit hard – resonate – settle deeply – become part of you