صفت ( adjective )
• (1) تعریف: serving as a foundation; basic; central.
• مترادف: basic, central, elementary, foundational, primary, underlying
• متضاد: ancillary, peripheral, secondary
• مشابه: bottom, cardinal, chief, crucial, essential, key, main, major, prime, principal, rudimentary, true, ultimate
• مترادف: basic, central, elementary, foundational, primary, underlying
• متضاد: ancillary, peripheral, secondary
• مشابه: bottom, cardinal, chief, crucial, essential, key, main, major, prime, principal, rudimentary, true, ultimate
- Ability to read is fundamental to getting an education.
[ترجمه گوگل] توانایی خواندن برای تحصیل ضروری است
[ترجمه ترگمان] توانایی خواندن برای تحصیل، اساسی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] توانایی خواندن برای تحصیل، اساسی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- You need a fundamental understanding of physics to study astronomy.
[ترجمه گوگل] برای مطالعه نجوم به درک اساسی از فیزیک نیاز دارید
[ترجمه ترگمان] شما به درک اساسی فیزیک برای مطالعه ستاره شناسی نیاز دارید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شما به درک اساسی فیزیک برای مطالعه ستاره شناسی نیاز دارید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: of or relating to essential purpose or function.
• مترادف: basic, essential, key
• متضاد: extraneous, minor
• مشابه: bottom, intrinsic, radical, substantial, vital
• مترادف: basic, essential, key
• متضاد: extraneous, minor
• مشابه: bottom, intrinsic, radical, substantial, vital
- The company made a fundamental change in direction.
[ترجمه A.A] شرکت در مدیریت تغییرات اساسی ایجاد کرده است|
[ترجمه گوگل] این شرکت یک تغییر اساسی در جهت خود ایجاد کرد[ترجمه ترگمان] این شرکت یک تغییر اساسی در جهت ایجاد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: of a musical chord, having its lowest note as the basis or root.
• مشابه: tonic
• مشابه: tonic
اسم ( noun )
مشتقات: fundamentally (adv.)
مشتقات: fundamentally (adv.)
• : تعریف: a basic principle of a framework, system, process, or the like.
• مترادف: ABC's, basics, cornerstone, element, essential, keystone, necessary, primary, principle, requisite
• مشابه: axiom, basis, foundation, nitty-gritty, postulate, sine qua non
• مترادف: ABC's, basics, cornerstone, element, essential, keystone, necessary, primary, principle, requisite
• مشابه: axiom, basis, foundation, nitty-gritty, postulate, sine qua non
- Good musical composition is based on a knowledge of fundamentals.
[ترجمه گوگل] آهنگسازی خوب مبتنی بر دانش اصول است
[ترجمه ترگمان] ترکیب موسیقی خوب براساس دانش اصول است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ترکیب موسیقی خوب براساس دانش اصول است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- That words can be used to describe things that are not physically present is one of the fundamentals of a system of language.
[ترجمه گوگل] اینکه می توان از کلمات برای توصیف چیزهایی استفاده کرد که از نظر فیزیکی وجود ندارند، یکی از اصول یک سیستم زبانی است
[ترجمه ترگمان] این کلمات را می توان برای توصیف چیزهایی بکار برد که در حال حاضر فیزیکی نیستند، یکی از اصول یک سیستم زبانی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این کلمات را می توان برای توصیف چیزهایی بکار برد که در حال حاضر فیزیکی نیستند، یکی از اصول یک سیستم زبانی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید