fulfill

/fʊlˈfɪl//fʊlˈfɪl/

معنی: انجام دادن، واقعیت دادن، عملی کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، براوردن
معانی دیگر: انجام دادن، تکمیل کردن، تمام کردن، براوردن، واقعیت دادن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fulfills, fulfilling, fulfilled
(1) تعریف: to effect or bring to realization or completion.
مترادف: accomplish, achieve, actualize, consummate, effect, realize
متضاد: frustrate
مشابه: complete, conclude, do, finish, perfect

- She eventually fulfilled her lifelong dream of publishing a novel.
[ترجمه ایلیا] او در نهایت رویای مادام العمر خودش را برای انتشار یک رمان آغاز کرد
|
[ترجمه پرسپولیس] او سرانچام، رؤیای دیرینه اش برای انتشار یک رمان را عملی کرد.
|
[ترجمه کاربر آبادیس] او سرانجام رویای دیرینه اش را ( برای ) انتشار یک رمان به واقعیت تبدیل کرد.
|
[ترجمه گنج جو] آرزوی دیرینه اش چاپ وانتشار یک رمان بود که بالاخره برآورده اس کرد.
|
[ترجمه گوگل] او سرانجام به آرزوی همیشگی خود یعنی انتشار یک رمان رسید
[ترجمه ترگمان] او در نهایت رویای مادام العمر خود را برای انتشار یک رمان انجام داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to execute or carry out (a duty, command, or the like).
مترادف: carry out, discharge, do, execute, perform
متضاد: neglect
مشابه: abide by, comply with, keep, obey, satisfy

- He fulfilled his military duty by serving two years in the Navy.
[ترجمه علی بابا] او وظیفه نظامی اش را با دو سال خدمت کردن در نیروی دریایی انجام داد.
|
[ترجمه گوگل] وی با گذراندن دو سال خدمت در نیروی دریایی به وظیفه نظامی خود عمل کرد
[ترجمه ترگمان] وی وظیفه نظامی خود را با خدمت دو سال خدمت در نیروی دریایی انجام داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The man failed to fulfill his responsibilities as a father.
[ترجمه گوگل] این مرد نتوانست به وظایف خود به عنوان پدر عمل کند
[ترجمه ترگمان] مرد نتوانست مسئولیت های خود را به عنوان یک پدر انجام دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to satisfy (a requirement, expectation, or desire).
مترادف: fill, meet, satisfy
مشابه: answer, conform, discharge, execute, fit, suit

- She cannot graduate unless she fulfills the physical education requirement.
[ترجمه گوگل] او نمی تواند فارغ التحصیل شود مگر اینکه شرایط تربیت بدنی را برآورده کند
[ترجمه ترگمان] او نمی تواند فارغ التحصیل شود مگر اینکه نیازهای آموزشی فیزیکی را برآورده کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to live up to or develop the full potential of (oneself).
مترادف: achieve, actualize, realize
مشابه: attain, reach, satisfy

- She fulfills herself by doing volunteer work in the community.
[ترجمه .] او خودش کار های داوطلبانه را در جامعه انجام میدهد
|
[ترجمه نسرین الماسی] او با انجام کارهای داوطلبانه در جامعه خود را کامل و محقق می سازد
|
[ترجمه گوگل] او با انجام کارهای داوطلبانه در جامعه خود را برآورده می کند
[ترجمه ترگمان] او با انجام کاره ای داوطلبانه در جامعه خودش را انجام می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- How will you ever fulfill yourself if you don't get an education?
[ترجمه نسرین الماسی] اگر آموزشی دریافت نکنی، چگونه خود را کامل و محقق خواهی کرد؟
|
[ترجمه گوگل] اگر آموزش نگیرید، چگونه خود را برآورده خواهید کرد؟
[ترجمه ترگمان] اگر سواد نداشته باشی، چطور می توانی به خودت وفا کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. fulfill oneself
خواسته های (یا استعدادها و غیره) خود را برآوردن،کامیاب شدن

2. to fulfill a desire
آرزویی را برآوردن

3. to fulfill a need
نیازی را رفع کردن

4. to fulfill the heart's desire
کام دل گرفتن

5. to fulfill the requirements of entry to the university
شرایط ورود به دانشگاه را حایز بودن

6. to fulfill the terms of a contract
مفاد قراردادی را اجرا کردن

7. i will fulfill my promise
قول خود را انجام خواهم داد.

8. may god fulfill your prayers
خداوند دعاهای تو را مستجاب کند.

9. you ought to fulfill your duties toward your mother
تو باید به وظایف خود نسبت به مادرت عمل کنی.

10. his children promised to fulfill his dying wishes
فرزندانش قول دادند خواسته های دم مرگ او را به اجرا درآورند.

11. The workers are making efforts to fulfill this year's plan.
[ترجمه گوگل]تلاش کارگران برای تحقق برنامه امسال است
[ترجمه ترگمان]کارگران در حال انجام تلاش هایی برای رسیدن به این برنامه در سال جاری هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Much of the electrical equipment failed to fulfill safety requirements.
[ترجمه گوگل]بسیاری از تجهیزات الکتریکی نتوانستند الزامات ایمنی را برآورده کنند
[ترجمه ترگمان]بیشتر تجهیزات الکتریکی نتوانستند الزامات ایمنی را برآورده کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. A nurse has to fulfill many duties in caring for the sick.
[ترجمه گوگل]یک پرستار باید وظایف زیادی را در مراقبت از بیمار انجام دهد
[ترجمه ترگمان]یک پرستار باید وظایف بسیاری را در مراقبت از بیماران انجام دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He considered it a sacred duty to fulfill his dead father's wishes.
[ترجمه گوگل]او انجام خواسته های پدر مرده را وظیفه ای مقدس می دانست
[ترجمه ترگمان]وظیفه مقدس این بود که خواسته های پدرش را برآورده کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. She realized that she could never fulfill herself in such work.
[ترجمه گوگل]او متوجه شد که هرگز نمی تواند خود را در چنین کاری برآورده کند
[ترجمه ترگمان]متوجه شد که هرگز نمی تواند خود را در چنین کاری انجام دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. This company should be able to fulfill our requirements.
[ترجمه گوگل]این شرکت باید بتواند نیازهای ما را برآورده کند
[ترجمه ترگمان]این شرکت باید بتواند نیازهای ما را برآورده کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

واقعیت دادن (فعل)
fulfill, actualize, fulfil

عملی کردن (فعل)
fulfill, actualize, effect, fulfil

تمام کردن (فعل)
finish, attain, fulfill, process, end, wrap up, exhaust, integrate, fiddle away, polish off

تکمیل کردن (فعل)
perfect, complete, improve, supplement, fulfill, augment, fill out

براوردن (فعل)
comply, fulfill, fulfil

تخصصی

[ریاضیات] برآوردن، انجام دادن، اجرا کردن، برقرار بودن، صدق کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، برآوردن

انگلیسی به انگلیسی

• gratify, satisfy; execute, realize, bring into being, make a reality; accomplish; complete (also fulfil)

پیشنهاد کاربران

عملی کردن ( برآورده کردن ، محقق کردن )
Jane fulfilled her dream of traveling around the world.
محقق شدن، تحقق یافتن
جامه ی عمل پوشاندن
The government fulfilled it's promises over education
دولت به وعده هایش درباره ی آموزش جامه عمل پوشاند.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
...
[مشاهده متن کامل]

Honor a commitment=Fufill a promise
وفای به عهد - انجام تعهدات - عملی کردن وعده ها

Fulfill the needs برآورده کردن نیازها
برآورده کردن
انجام دادن
وارد عمل شدن/ کردن
first rule of business: find a need and fulfill it
اولین قانون کار : پیدا کردن یه احتیاج و برآورده کردن اونه
فعل مجهول: be fulfilled
انجام گرفتن، به انجام رسیدن، صورت گرفتن، عملی شدن، به اجرا درآمدن، برقرارشدن، شکل گرفتن، تحقق یافتن/محقق شدن
بالفعل دراوردن
پر کردن خلأ درونی ( خلأ معناگرایانه )
شکوفایی
Fulfill obligations=ایفاء تعهدات
به فعل درآوردن
Meet someone s demands برآوردن خواسته های کسی
عملی کردن، محقق کردن
محقق شدن ( آرزوها )
ارضا کننده
جامه ی عمل پوشاندن
کامروا کردن ، کامیاب کردن، خشنود ساختن،
رضامند کردن، راضی کردن، ارضا کردن،
اقناع کردن، سیراندن، و. . . . . .

ارضا شدن
انجام دادن
تکمیل کردن
راضی کردن، کامل کردن
مفید و بدرد بخور بودن
اجابت کردن
بر اورده کردن
ارضا کردن
انجام دادن ( وظیفه )
فراهم کردن
محقق کردن
انجام دادن
اغناء شدن
to bring into actuality
effect or make real
( to do, perform, or obey ( a task or order, for example
carry out
to bring to an end
finish or complete, as a period of time
تحقق بخشیدن، جامه عمل پوشاندن
کارآیی داشتن، مفید بودن، به درد بخور بودن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٢)

بپرس