اسم ( noun )
• (1) تعریف: an ornamental edging of hanging threads, yarn, strips of leather or the like, as on clothing or drapes.
• مترادف: edge
• مشابه: border, frill, frou-frou, furbelow, trim, trimming
• مترادف: edge
• مشابه: border, frill, frou-frou, furbelow, trim, trimming
- The fringe on the sleeves of his jacket fluttered as he rode off on his motorcycle.
[ترجمه گوگل] وقتی سوار موتور سیکلتش میشد، حاشیههای آستینهای ژاکتش بال میزد
[ترجمه ترگمان] در حالی که داشت روی موتورش پرواز می کرد، چتر on در آستین داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در حالی که داشت روی موتورش پرواز می کرد، چتر on در آستین داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The carpet fringe got caught in the vacuum cleaner.
[ترجمه foad bahmani] لبه های فرش در جارو برقی گیر کرد.|
[ترجمه hannaneh] جاروبرقی حاشیه فرش و گرفتار کرده|
[ترجمه گوگل] حاشیه فرش در جاروبرقی گیر کرد[ترجمه ترگمان] حاشیه فرش در جاروبرقی گیر کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: anything resembling such edging.
• مترادف: tassel
• مشابه: bangs, ruff
• مترادف: tassel
• مشابه: bangs, ruff
- Her hairstyle included a very straight-cut fringe across her forehead.
[ترجمه گوگل] مدل موی او شامل یک حاشیه بسیار صاف بر روی پیشانی او بود
[ترجمه ترگمان] مدل موی او شامل یک حاشیه صاف و صاف روی پیشانی او بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مدل موی او شامل یک حاشیه صاف و صاف روی پیشانی او بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a marginal or extreme part.
• مترادف: margin, periphery
• مشابه: border, edge, lunatic fringe, rim
• مترادف: margin, periphery
• مشابه: border, edge, lunatic fringe, rim
- the fringes of society
- zealots forming a lunatic fringe
[ترجمه گوگل] متعصبانی که یک حاشیه دیوانه را تشکیل می دهند
[ترجمه ترگمان] در این حال، در واقع، در این حال، در واقع، در این میان،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در این حال، در واقع، در این حال، در واقع، در این میان،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fringes, fringing, fringed
مشتقات: fringeless (adj.), fringelike (adj.)
حالات: fringes, fringing, fringed
مشتقات: fringeless (adj.), fringelike (adj.)
• (1) تعریف: to ornament with a fringe.
• مشابه: embellish, ornament, trim
• مشابه: embellish, ornament, trim
• (2) تعریف: to edge or form a fringe around.
• مترادف: edge, furbelow
• مشابه: border, frill, margin
• مترادف: edge, furbelow
• مشابه: border, frill, margin
- Shrubs fringed the garden.
[ترجمه گوگل] درختچه ها حاشیه باغ را گرفته بودند
[ترجمه ترگمان] fringed از باغ آمده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] fringed از باغ آمده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید