frame

/ˈfreɪm//freɪm/

معنی: قاب، اسکلت، چهارچوب، قاعده، چارچوب، سفت کاری، ساختمان، بدن، تنه، بیان کردن، تنظیم کردن، قاب کردن، قاب گرفتن، چارچوب گرفتن
معانی دیگر: بدنه، استخوان بندی (ساختمان و پل و غیره)، هیکل، اندام، پیکر، جثه، چارچوبه، فرتورجا، (نجاری) چارچوب (در یا پنجره و غیره)، هر ماشین یا ابزاری که بر چارچوبی قرار گرفته باشد، زمینه، روحیه، وضع، (خانه) چوبی، دارای اسکلت چوبی، تدوین کردن، ساختن، انشا کردن، گفتن، تعدیل کردن، (حقوق - عامیانه - شهادت یا مدرک و غیره ی دروغین دادن به منظور گناهکار جلوه دادن آدم بیگناه) تقصیرکار جلوه دادن، پرونده سازی کردن، پاپوش درست کردن، توطئه کردن، پاپوش سازی، (در اصل - هر چیزی که از پهلوی هم گذاری بخش های مختلف طبق طرح معینی درست شده باشد) ساختمان، سازه، ساختار، نظام، (اتومبیل) چارچوب (که شاسی برآن سوار است)، اسکلت ماشین، (عینک) شاخ، دور عینک، قاب عینک، نظام موجود، حکومت وقت، (فلیم سینما) قاب، (تلویزیون) تصویر، (بیلیارد و پول و بولینگ) یک دوره بازی، (کشتی سازی) اسکلت کشتی، (مهجور) موجب شدن، باعث شدن، قالب، کالب، (مهجور) رفتن، ادامه دادن، جانشین شدن، (ریاضی) کنج، دستگاه مختصات، طرح کردن، فرمول، منطق

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a supporting structure made of parts that are joined together.
مترادف: framework, skeleton, structure
مشابه: case, chassis, substructure, support, underpinning

- a car frame
[ترجمه گوگل] یک قاب ماشین
[ترجمه ترگمان] یک بدنه خودرو
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- a house frame
[ترجمه گوگل] یک قاب خانه
[ترجمه ترگمان] قاب یک خانه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a rim or border that encloses.
مترادف: casing, framework
مشابه: border, case, edging, margin, outline, rim

- a picture frame
[ترجمه گوگل] یک قاب عکس
[ترجمه ترگمان] قاب عکس
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: general structure or form.
مترادف: framework, outline
مشابه: fabric, form, lay, mold, shape, skeleton, structure

- the frame of the argument
[ترجمه گوگل] چارچوب استدلال
[ترجمه ترگمان] چارچوب بحث
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: the body, esp. the human body, in regard to its build or structure; physique.
مترادف: build, form, physique, skeleton
مشابه: figure, shape, size

(5) تعریف: a specific state or condition, esp. mental.
مترادف: disposition, state
مشابه: humor, makeup, mood, outlook, spirit

- frame of mind
[ترجمه گوگل] چارچوب ذهنی
[ترجمه ترگمان] قالب ذهنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: frames, framing, framed
(1) تعریف: to put together a supporting frame for.
مترادف: assemble, build, construct

(2) تعریف: to conceive or formulate within a particular shape or for a particular purpose.
مترادف: formulate, shape
مشابه: conceive, draft, form, lay, map, outline, plan

- Let's frame the issues for discussion.
[ترجمه ب گنج جو] خوب اجازه بدین چارچوبی رو برای موضوعاتی که مرد بحثن تعیین کنیم. این منطقیه.
|
[ترجمه گوگل] بیایید موضوعات را برای بحث قاب بندی کنیم
[ترجمه ترگمان] اجازه دهید به موضوعات مربوط به بحث بپردازیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to enclose within a rim or border.
مترادف: border
مشابه: edge, enclose, rim

(4) تعریف: (informal) to contrive to lay blame on (someone) unjustly.
مشابه: incriminate, scapegoat

- They framed the innocent man for their crime.
[ترجمه Uncle Artin] آنها جرمشان را گردن مرد بی گناهی انداختند.
|
[ترجمه ب گنج جو] اون لعنتیا برا جرمشون سند و مدارکی رو علیه یه مرد بیگناه جور کردن.
|
[ترجمه گوگل] آنها مرد بی گناه را به خاطر جنایت خود قاب گرفتند
[ترجمه ترگمان] اونا برای their پاپوش درست کردن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. frame saw
اره ی کمانی

2. a frame house
خانه ی چوبی

3. the frame of a bed
چارچوب تخت خواب

4. the frame of an airplane on which are rivetted sheets of aluminium
چهارچوب هواپیما که روی آن صفحات آلومینیمی پیچ شده است

5. the frame of iranian society
ساختار جامعه ی ایران

6. to frame a constitution
قانون اساسی را تدوین کردن

7. to frame a picture
عکسی را قاب کردن

8. to frame an excuse
بهانه تراشیدن

9. cartidge frame
خشاب،شانه

10. a bad frame of mind
وضع فکری بد

11. a picture frame
قاب عکس

12. his huge frame could not be fitted into any coffin
جثه ی بزرگ او در هیچ تابوتی جا نمی شد.

13. aluminium sheets are riveted to the frame of an airplane's wing
صفحه های آلومینیمی به چهارچوب بال هواپیما پرچ میخ شده اند.

14. strain the canvas tightly over the frame
کرباس نقاشی را تنگ روی چارچوب بکش.

15. i took the door out of its frame
در را از چارچوب درآوردم.

16. the door is hinged securely to the frame
در محکم به چارچوب لولا شده است.

17. a door that is not true to the frame
دری که به چارچوب نمی خورد (درست بسته نمی شود)

18. her stories are all set in a rural frame
همه ی داستان های او دارای زمینه ی روستایی است.

19. We must frame up that picture.
[ترجمه گوگل]ما باید آن عکس را قاب کنیم
[ترجمه ترگمان]ما باید آن تصویر را با هم تطبیق دهیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. The house has a wooden frame faced with brick.
[ترجمه گوگل]خانه دارای اسکلت چوبی با آجر است
[ترجمه ترگمان]خانه یک قاب چوبی با آجر دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

21. The time frame within which all this occurred was from September 1985 to March 198
[ترجمه گوگل]بازه زمانی که همه این اتفاقات رخ داد از سپتامبر 1985 تا مارس 198 بود
[ترجمه ترگمان]چارچوب زمانی که در آن همه این اتفاق افتاد از سپتامبر ۱۹۸۵ تا مارس ۱۹۸
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

22. The window frame had rotted away completely.
[ترجمه گوگل]قاب پنجره کاملاً پوسیده شده بود
[ترجمه ترگمان]قاب پنجره کاملا محو شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

23. This old bed has a copper frame.
[ترجمه گوگل]این تخت قدیمی دارای اسکلت مسی است
[ترجمه ترگمان]این تخت خواب قدیمی دارای یک قاب مسی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

24. It's a frame rucksack with a belt and padded shoulder straps.
[ترجمه گوگل]این یک کوله پشتی فریم با کمربند و تسمه های شانه ای است
[ترجمه ترگمان]این یک کوله پشتی قاب است با یک کمربند و یک تسمه چرمی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

25. The bed has an iron frame.
[ترجمه مری] تخت یک قاب اهنین است
|
[ترجمه گوگل]تخت دارای اسکلت آهنی است
[ترجمه ترگمان]تخت خواب یک قاب آهنین دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

26. With her lean frame and cropped hair, Lennox had a fashionably androgynous look.
[ترجمه گوگل]لنوکس با فریم لاغر و موهای کوتاهش ظاهری شیک و آندروژن داشت
[ترجمه ترگمان]با آن هیکل لاغر و موهای کوتاه و موی کوتاه، نگاه androgynous به هم انداخته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

27. The frame is made of steel.
[ترجمه گوگل]فریم از فولاد ساخته شده است
[ترجمه ترگمان]بدنه از فولاد ساخته شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

28. The wheel must be aligned with the frame.
[ترجمه گوگل]چرخ باید با قاب هماهنگ باشد
[ترجمه ترگمان]گردونه باید با کادر تراز شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

29. Have you set a time frame for completing the job?
[ترجمه گوگل]آیا یک چارچوب زمانی برای تکمیل کار تعیین کرده اید؟
[ترجمه ترگمان]آیا شما یک چارچوب زمانی برای تکمیل کار تنظیم کرده اید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

30. I'm going to paint the door frame white.
[ترجمه گوگل]من می خواهم چارچوب در را سفید رنگ کنم
[ترجمه ترگمان]می خواهم چارچوب در را رنگ کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

قاب (اسم)
case, frame, plate, pan, patina, patine

اسکلت (اسم)
frame, skeleton, chassis, staging

چهارچوب (اسم)
frame, cratch, doorpost, doorjamb, window frame

قاعده (اسم)
formula, principle, rule, frame, regulation, norm, theorem, law, production rule

چارچوب (اسم)
frame, framework

سفت کاری (اسم)
frame

ساختمان (اسم)
make, frame, anatomy, building, construction, structure, erection, skeleton, formation, making, mechanism, standing

بدن (اسم)
frame, body, microcosm, corporality

تنه (اسم)
stock, bulk, frame, stem, body, trunk, corpus, jostle, push, shove

بیان کردن (فعل)
give, express, tell, represent, say, frame, impart, bubble

تنظیم کردن (فعل)
order, adjust, modulate, regulate, redact, formulate, frame, control, regularize, regiment, make out, edit, line up

قاب کردن (فعل)
frame

قاب گرفتن (فعل)
frame

چارچوب گرفتن (فعل)
frame

تخصصی

[حسابداری] شکل ارائه، چارچوب
[سینما] هریک از تصویرهای روی نوار فیلم - کادر - نسختین کادر - کوچکترین واحد ساختمانی یک فیلم - کادر فیلم سینما - کادر تصویر فیلم - کادر تصویر - یک تصویر واحد / یک کادر فیلم - قاب - تک عکسها - تک عکس - تک تصویر - تصویر واحد در روی یک نوار فیلم / قاب تصویر - اولین نقطه - قاب گیری
[عمران و معماری] قاب - چهارچوب - شاسی - باربست - قالب
[کامپیوتر] قاب، فریم - 1- یکی از تصاویر متوالی در ویدیو یا انیمیشن . وقتی این تصاویر به سرعت یکی پس از دیگری نمایش داده می شوند، احساس حرکت به وجود می آید. 2- ناحیه ای کادربندی شده در یک صفحه ی وب .نگاه کنید به frame HTML . 3- ناحیه ای کادربندی شده که قرار است حاوی متن یا یک گرافیک باشد. - قاب کردن ؛ چارچوب قاب
[برق و الکترونیک] قاب، بدنه، چارچوب - قاب؛ چارچوب 1. تصویر کامل تلویزیونی درلحظه ی معینی از زمان . در سیستم NTSC هر قاب دارای 525 خط افقی است که با آهنگ 30 قاب در ثانیه تکرار می شوند. هر قاب در دو میدان به هم بافته متشکل از 262/5 خط، پویش می شود. 2. تصویر کامل در فیلمهای سینمایی ،برای فیلمهای 35 میلیمتری . در هر ثانیه 24 قاب روی پرده انداخته می شود . 3. ناحیه ای مستطیلی که در سیستمهای نمابر، ابعاد تصویر کپی را مشخص می کند. پهنای قاب نمابر، پهنای خط موجود و آن به میزان مورد استفاده بستگی دارد .
[مهندسی گاز] قاب، چهارچوب، قاب گرفتن، طرح کردن
[زمین شناسی] قالب، کادریک عکس یا تصویر مجزا
[نساجی] دستگاه - ماشین - وسیله
[ریاضیات] چارچوب، اسکلت بندی، بدنه، تنه، شاسی، قفسه، قاب
[معدن] قاب (معادن زیرزمینی)
[پلیمر] قاب، کلاف، چهارچوب
[روانپزشکی] چهار چوب، تنه در هوش مصنوعی، یک سری عناصر ثابت تعیین کننده موقعیت.
[آمار] چارچوب
[سینما] کادرگیری

انگلیسی به انگلیسی

• casing; skeleton; structure; body structure; mood; picture in a film; (internet) data packet that includes header and footer fields that are needed to display data on a physical medium
enclose in a frame (i.e. a picture); contrive false evidence against, set up (slang); construct, build; fashion; formulate
a frame is a structure inside which you can fit something such as a window, door, or picture.
a frame is also an arrangement of bars that give an object its shape and strength.
the frames of a pair of glasses are the wire or plastic part which holds the lenses in place.
if someone has a big or small frame, they have a big or small body.
if you frame a picture or photograph, you put it in a frame.
if you frame something in a particular kind of language, you express it in that way.
if someone frames you, they make it seem that you have committed a crime, although you have not.

پیشنهاد کاربران

( تحقیق ) چهارچوب
چارچوب ذهنی
رویکرد
قاب، چارچوب
مثال: She put the photo in a beautiful frame.
او عکس را در یک قاب زیبا قرار داد.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
اگر درمورد رسانه و خبرگزاری باشه، پخش شدن هم معنی میده:
That incident was immediately framed in media coverage
آن حادثه بلافاصله پوشش خبری داده شد ( در رسانه ها پخش شد )
بر علیه کسی پاپوش درست کردن
قابک ( در مخابرات )
دُوربَند
frame 6 ( n ) =one of the single photographs that a movie or video is made of
frame
frame 7 ( n ) ( also cold frame ) =a small wooden or metal frame covered with glass that you grow seeds or small plants in to protect them from cold weather
frame
frame 5 ( n ) eyeglasses frame
frame
frame 4 ( n ) bed frame
frame
frame 3 ( n ) the frame of an aircraft
frame
frame 2 ( n ) aluminum window frame
frame
frame 1 ( n ) ( freɪm ) picture frame
frame
دَهَنه ، دهانه ، دوره ، دُورگیر
در نظر گرفتن
استخوان بندی
سر هم کردن، تراشیدن - مثلاً برای بهانه و عذر و موارد مشابه
He had to frame allegations
Set up و frame میشه پاپوش دوختن برای کسی
ساختاربندی
شکل دادن
ساختار بخشیدن
در ریاضی: چارچوب، مرجع
در قالب چیزی تنظیم کردن
صورتبندی کردن
سر و شکل دادن
frame someone
to make a person seem to be guilty of a crime when they are not, by producing facts or information that are not true
دسیسه کردن برای کسی، پاپوش دوختن برای کسی
frame ( عمومی )
واژه مصوب: پیرابند
تعریف: چارچوب
احاطه کردن، دور چیزی را گرفتن

اسم قابل شمارش :
پاپوش / دسیسه / توطئه =set - up = frame - u
فعل:
To frame someone = to set somebody up= پاپوش دوختن
You framed him
تو براش پاپوش دوختی .
He insists that someone set him up
اون اصرار داره که یکی براش پاپوش دوخته
تدوین شدن
پاپوش دوختن

to frame someone = برای کسی پاپوش دوختن
I've been framed = برام پاپوش دوختن.
Light frame
سبک وزن، اندام نحیف
He was of light frame
قاعده ( rule, principle, norm )
محدود کردن، گرفتار کردن، گیر انداختن
Set up=frameپاپوش درست کردن
بُرش
( fps = frame per second )
بُرش در ثانیه
در اصلاح عمرانی یعنی " قاب "
A wooden frame
در چارچوب گذاشتن - در چارچوب بودن
چارچوب
شکل دادن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٢)

بپرس