fixated

/ˈfɪkˌset//fɪkˈseɪt/

تثبیت کردن، محکم کردن، متمرکز کردن

جمله های نمونه

1. he fixated a word on that page
او به واژه ای در آن صفحه خیره شد.

انگلیسی به انگلیسی

• stabilized, set firmly in place; obsessed with
someone who is fixated on a particular thing thinks about it to an extreme and excessive degree.

پیشنهاد کاربران

دلبسته ( صفت ) : مربوط به شخصی است که وابستگی بسیار نزدیک به شخص دیگری، اغلب به والدین دارد
fixated on = obsessed with
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : fix / fixate
✅️ اسم ( noun ) : fix / fixation / fixative / fixer / fixings / fixity / fixture / fixedness
✅️ صفت ( adjective ) : fixed / fixated
✅️ قید ( adverb ) : fixedly
( عامیانه ) میخ شدن روی چیزی، قفل کردن روی چیزی، زوم کردن روی چیزی ( همگی عامیانه )
دلبسته شدن، متمرکز شدن روی چیزی
قفلی زدن روی چیزی
دل مشغول
دلبسته
در فکر
be fixated on
پیوسته دل مشغول بودن به
وسواس داشتن به

بپرس