figure

/ˈfɪɡjər//ˈfɪɡə/

معنی: ظاهر، فرم، صورت، طرح، پیکر، رقم، شکل، شخص، نقش، عدد، تصویر کردن، حساب کردن، شمردن، مجسم کردن، کشیدن
معانی دیگر: ریخت، دیس، نگار، نمایه، سنبات، رخساره، (شکل بدن انسان) هیکل، قیافه، اندام، ترکیب، شمایل، انسان (از دیدگاه بخصوص)، تصویر، تندیس، مجسمه، فرتور، نگاره، ترسیم، پیکره، دیسه، طرح (روی پارچه و غیره)، شماره، (جمع) حساب، شمارش، مبلغ (پول)، وجه، بها، به ذهن آوردن، تصور کردن، تخیل کردن، طرح دار کردن (پارچه و غیره)، (با شکل و طرح) مزین کردن، شمارش کردن، همار کردن، محاسبه کردن، (عامیانه) فکر کردن، معتقد بودن، نتیجه گرفتن، برجسته بودن، چشمگیر بودن، به چشم خوردن، (عامیانه) طبق انتظار بودن، درست در آمدن، بر استاد کردن، (رقص و یخ بازی و غیره)یک سلسله جنبش یا حرکات موزون، حرکت، (هندسه) شکل هندسی، (موسیقی) رجوع شود به: motif، رجوع شود به: figure of speech، شکل دادن به، دیس دار کردن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a number or other written symbol other than a letter of the alphabet.
مترادف: number, numeral
مشابه: character, cipher, digit, sign, symbol

- You must include additional figures, such as & and %, in your password.
[ترجمه سروش] شما باید در رمز عبور خود فرمهای اضافه مانند & و % را شامل شوید
|
[ترجمه داوود شفیعی] شما باید در رمز عبور خود اشکالی مانند & و % را اضافه کنید.
|
[ترجمه امین] شما باید در رمز عبورتان شکل های اضافی مانند & و % را درج کنید.
|
[ترجمه گوگل] شما باید ارقام اضافی مانند, و % را در رمز عبور خود وارد کنید
[ترجمه ترگمان] شما باید چهره های اضافه، مانند & و %، را در گذرواژه خود بگنجانید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The instructor wrote the figures 3, 5, and 7 on the board.
[ترجمه مبین ترابی] مربی 3، 5، و 7 را در بر روی تخته نوشت.
|
[ترجمه حمید رضا آذری جو] مربی ارقام 5، 3 و 7 را بر روی تخته نوشت.
|
[ترجمه گوگل] مربی شکل های 3، 5 و 7 را روی تخته نوشت
[ترجمه ترگمان] مربی این ارقام را ۳، ۵ و ۷ روی صفحه نوشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a numerical value or amount.
مترادف: amount, count, number, sum, total
مشابه: aggregate, calculation, cost, price, quotation, rate, value

- The figures in this column represent your expenditures.
[ترجمه گوگل] ارقام این ستون نشان دهنده هزینه های شماست
[ترجمه ترگمان] ارقام در این ستون نشان دهنده هزینه های شما هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: the form or outline of something; shape of something indistinct.
مترادف: form, shape
مشابه: outline, silhouette

- They saw only a figure in the darkness.
[ترجمه داوود شفیعی] آنها فقط یک پیکر را در تارکی دیدند.
|
[ترجمه امیر خان] اونها در تاریکی فقط یه شکل ( چهره ) دیدند
|
[ترجمه گوگل] آنها فقط یک شکل را در تاریکی دیدند
[ترجمه ترگمان] جز در تاریکی چیزی ندیدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: the shape of a human body.
مترادف: shape
مشابه: body, build, cut, frame, physique

- She has the lithe figure of a gymnast.
[ترجمه فیض] او اندام ورزیده یک ژیمناست را دارد
|
[ترجمه گوگل] او هیکل تنومند یک ژیمناستیک را دارد
[ترجمه ترگمان] اون اندام لاغر a داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The artist didn't feel he was very talented at drawing figures.
[ترجمه گوگل] این هنرمند احساس نمی کرد که در کشیدن فیگورها استعداد زیادی دارد
[ترجمه ترگمان] هنرمند احساس نمی کرد که در ترسیم مجسمه ها بسیار استعداد دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: a crafted representation, such as a sculpture of a human, animal, or other form.
مترادف: sculpture
مشابه: bust, carving, cast, effigy, figurine, icon, image, mold, representation, statue

- The tour guide pointed out the figures that stood out from the exterior walls of the cathedral.
[ترجمه گوگل] راهنمای تور به چهره هایی اشاره کرد که از دیوارهای بیرونی کلیسای جامع برجسته بود
[ترجمه ترگمان] راهنمای تور به تصاویری اشاره کرد که از دیواره ای بیرونی کلیسا خارج شده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: a person of note.
مترادف: notable, personage, personality, worthy
مشابه: character, dignitary, name, somebody

- A senator is a public figure, and the press are naturally interested in his or her activities.
[ترجمه گوگل] سناتور یک شخصیت عمومی است و مطبوعات به طور طبیعی به فعالیت های او علاقه مند هستند
[ترجمه ترگمان] یک سناتور چهره عمومی است و مطبوعات به طور طبیعی به فعالیت های او علاقمند هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: person, animal, or thing that is a symbol for something.
مترادف: emblem, symbol
مشابه: icon, metaphor, representation

(8) تعریف: a pictorial pattern.
مترادف: design, pattern
مشابه: device, motif, outline, shape

- The skater traced a figure in the ice.
[ترجمه گوگل] اسکیت باز یک چهره را در یخ ردیابی کرد
[ترجمه ترگمان] اسکیت باز یک شکل در یخ پیدا کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: (pl.) arithmetic.
مترادف: arithmetic, mathematics
مشابه: calculation, computation, statistics, sums

- I've never been good at figures.
[ترجمه گوگل] من هرگز در ارقام خوب نبودم
[ترجمه ترگمان] من هیچ وقت آدم خوبی نبودم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: figures, figuring, figured
(1) تعریف: to calculate numerically.
مترادف: calculate, cipher, compute, count, reckon
مشابه: add up, enumerate, estimate, number, numerate, sum up, tot up, total

- I've figured the cost of a vacation in Greece, and I think we can afford it.
[ترجمه گوگل] من هزینه تعطیلات در یونان را محاسبه کرده‌ام و فکر می‌کنم می‌توانیم از پس آن برآییم
[ترجمه ترگمان] من هزینه یک تعطیلات در یونان را فهمیدم، و فکر می کنم ما می توانیم هزینه آن را تقبل کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to depict pictorially.
مترادف: depict, draw, portray
مشابه: delineate, image, limn, outline, picture, reckon, sketch, trace

(3) تعریف: to adorn with a pattern.
مترادف: adorn, ornament, pattern
مشابه: bedeck, embellish

(4) تعریف: (informal) to believe or conclude after consideration.
مترادف: believe, conclude, reckon
مشابه: assume, conjecture, guess, imagine, judge, reason, suppose, surmise, think

- When she didn't arrive at 6:00, they figured that her plane had been delayed.
[ترجمه گوگل] وقتی ساعت 6 نرسید، فهمیدند که هواپیمایش تاخیر داشته است
[ترجمه ترگمان] وقتی ساعت ۶ نرسید، متوجه شدند که هواپیماش به تاخیر افتاده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He figured that they would find out eventually, so he decided to tell them.
[ترجمه گوگل] او فهمید که آنها در نهایت متوجه خواهند شد، بنابراین تصمیم گرفت به آنها بگوید
[ترجمه ترگمان] او فکر می کرد که بالاخره آن ها خواهند فهمید، بنابراین تصمیم گرفت به آن ها چیزی بگوید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: figure out
(1) تعریف: to work with numerical figures; calculate.
مترادف: calculate, cipher, compute, reckon
مشابه: tot up, total

(2) تعریف: to appear, be involved, or be relevant.
مشابه: appear, count, engage in, participate

- The thief had figured in many of the recent robberies.
[ترجمه گوگل] دزد در بسیاری از سرقت های اخیر نقش داشته است
[ترجمه ترگمان] دزد چندین سرقت اخیر را کشف کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to make sense or be logical.
مشابه: add

- From what the two witnesses said, it figures that the suspect is telling the truth.
[ترجمه گوگل] از گفته های دو شاهد مشخص می شود که مظنون حقیقت را می گوید
[ترجمه ترگمان] از چیزی که این دو شاهد گفتند، این آمار نشان می دهد که فرد مظنون راست می گوید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He's late again. It figures!
[ترجمه گوگل] او دوباره دیر کرد رقم می خورد!
[ترجمه ترگمان] دوباره دیر کرده است این اعداد!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. figure in
افزودن بر،شامل کردن،به حساب آوردن

2. figure on
1- جزو چیزی به حساب آوردن،در نظر گرفتن 2- به امید کسی بودن

3. figure out
محاسبه کردن،سر در آوردن از،فهمیدن

4. figure up
افزودن،جمع زدن

5. a figure moving in the dark
شکلی که در تاریکی حرکت می کرد

6. stick figure
1- (نقاشی کودکان) عکس خط خطی،عکس خطی 2- (در رمان و فیلم و غیره) شخصیت سطحی

7. the figure 5
عدد5

8. the figure of a ship on the horizon
تصویر یک کشتی در افق

9. to figure the costs
هزینه ها را حساب کردن

10. a polka-dot figure
طرح خال خالی

11. a public figure
یک شخصیت اجتماعی

12. a shapely figure
اندام خوش ریخت

13. her diminutive figure made everybody laugh
اندام ریزه پیزه ی او همه را به خنده در می آورد.

14. cut a figure
1- جلب توجه کردن،چشمگیر بودن 2- جلوه کردن،گل کردن

15. a great literary figure
یک شخصیت بزرگ ادبی

16. having a nice figure
خوش اندام (خوش هیکل)

17. nayeb hossein's towering figure
هیکل بلند بالای نایب حسین

18. quite a notorious figure
آدمی کاملا رسوا

19. she has the figure of an acrobat
او هیکل یک آکروبات را دارد.

20. she has a pear-shaped figure
هیکل گلابی مانندی دارد.

21. to give a ballpark figure
تخمین کلی زدن،به تقریب معلوم کردن

22. make (or cut) a figure
چشمگیر بودن،تحت تاثیر قرار دادن

23. a person who always presented a sorry figure
آدمی که همیشه لب و لوچه اش آویزان بود

24. the house was sold at a low figure
خانه به قیمت کمی فروخته شد.

25. three sweaters and a heavy coat bulked out her figure
سه پیراهن پشمی و پالتو کلفت جثه ی او را باد کرده تر می کرد.

26. Her dress moulds to her figure.
[ترجمه گوگل]لباس او به شکل او در می آید
[ترجمه ترگمان]لباسی که به تن داشت به پیکر او دوخته شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

27. His figure is dwarfed by the huge red McDonald'ssign.
[ترجمه گوگل]شکل او توسط مک دونالد بزرگ قرمز رنگ کوتوله شده است
[ترجمه ترگمان]هیکل او توسط مک دونالد بزرگ قرمز معرفی شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

28. She could see a figure sitting immobile, facing the sea.
[ترجمه گوگل]او می توانست چهره ای را ببیند که بی حرکت و رو به دریا نشسته است
[ترجمه ترگمان]می توانست هیکلی را ببیند که بی حرکت نشسته بود و به دریا خیره شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

29. The red figure in the foreground is the artist's mother.
[ترجمه گوگل]چهره قرمز در پیش زمینه، مادر هنرمند است
[ترجمه ترگمان]چهره قرمز در پیش زمینه مادر هنرمند است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

30. We discerned the figure of a man clinging to the mast of the wrecked ship.
[ترجمه گوگل]ما شکل مردی را دیدیم که به دکل کشتی شکسته چسبیده بود
[ترجمه ترگمان]ما تشخیص دادیم که مردی است که به دکل کشتی شکسته چسبیده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

ظاهر (اسم)
figure, appearance, look, outward, exterior, form, sensation

فرم (اسم)
figure, appearance, dole, sorrow, form, farm

صورت (اسم)
face, invoice, figure, physiognomy, sign, aspect, form, visage, picture, shape, hue, file, roll, muzzle, list, schedule, effigy, roster, phase, facies

طرح (اسم)
trace, figure, design, skeleton, projection, line, scheme, draft, pattern, plan, blueprint, layout, project, model, drawing, lineament, diagram, plot, protraction, sketch, croquis, delineation, eye draught, schema, outline, shop drawing

پیکر (اسم)
likeness, figure, portrait, body, effigy, statue, icon, digit, model

رقم (اسم)
character, sort, number, figure, statistic, type, brand, item, digit, numeral, symbol

شکل (اسم)
likeness, figure, form, image, facet, rank, formation, shape, configuration, hue, gravure, vignette, medal, schema, shekel

شخص (اسم)
subject, figure, man, person, one, fellow, cove, gink, wight, guy, varmint, specimen, dude, individual, geezer, human

نقش (اسم)
figure, stamp, designation, role, pattern, impress, inscription, legend

عدد (اسم)
number, figure, quantity, preparations, piece, digit, numeral, military supplies

تصویر کردن (فعل)
figure, portrait

حساب کردن (فعل)
account, score, calculate, count, compute, numerate, figure, sum, cipher

شمردن (فعل)
rate, account, tally, count, enumerate, number, figure, reckon, aim, include, repute

مجسم کردن (فعل)
epitomize, character, figure, depict, image, picture, embody, portray, depicture, incarnate

کشیدن (فعل)
trace, figure, heave, string, stretch, drag, pluck, draw, haul, weigh, pull, avulse, drain, strap, lave, suffer, subduct, thole, shove, chart, plot, experience, lengthen, hale, drawl, entrain, evulse, snick, magnetize, trawl

تخصصی

[عمران و معماری] پیکره - شکل - تندیس - نقش - هیکل - نگاره
[برق و الکترونیک] شکل
[نساجی] گل - نقش و نگار
[ریاضیات] عدد، شکل، پیکر، رقم، شکل، صورت، نگاره، پیکره
[روانپزشکی] شکل، رقم، در بین معانی گوناگون این اصطلاح، دو تا از آن ها با روانشناسی ارتباط ارتباط نزدیک دارد
[آمار] رقم , شکل

انگلیسی به انگلیسی

• number; image; form; character; price; human shape, shape; impression; phrase; symbol
calculate; think, assume; portray, depict; express verbally; adorn with figures or patterns; embellish; express in numerical digits
a figure is a particular amount expressed as a number, especially a statistic.
a figure is also any of the ten written symbols from 0 to 9 that are used to represent a number.
a figure is the shape of a person you cannot see clearly.
someone who is referred to as a particular type of figure is well-known and important in some way.
if you say that someone is, for example, a mother figure or a hero figure, you mean that they have the qualities typical of a mother or hero.
your figure is the shape of your body.
a figure is also a drawing or diagram in a book.
if you figure that something is the case, you think or guess that it is the case; an informal use.
a thing or person that figures in something appears in it or is included in it.
a number in double figures is between ten and ninety-nine. a number in single figures is between nought and nine.
when you put a figure on an amount, you say exactly how much it is.
if you figure out a solution to a problem or the reason for something, you work it out; an informal expression.

پیشنهاد کاربران

If you had a neat figure you might as well make the most of it
اگر آدم خوش اندام باشد باید تا می توان از آن بهره ببرد
شکل - پیکر - شخص - رقم - حساب ( محاسبه ) - مجسم کردن
شخص، انسان
to put a figure on the maximum hours
تعیین عدد یا رقم برای حداکثر ساعت
مثلا هر دانشجو موظفه 20 ساعت در هفته کار کنه. تعیین کردن این مقدار ساعت رو میشه با این عبارت بیان کرد.
shape
نماد
شکل / عدد
مثال: She drew a figure to illustrate her point.
او یک شکل رسم کرد تا نقطه نظر خود را نشان دهد.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
معنی شخص و اشخاص هم میده
و جایگاه
چهره
اندام، هیکل
نگاره، هیکل، پیکره، تندیس، شکل، صورت، شخص، نقش، رقم، عدد، کشیدن، تصویر کردن، مجسم کردن، حساب کردن، شمردن، پیکر، عمران: شکل، معماری: نقش، روانشناسی: رقم
مظنه
نمودار
figure: شکل
figure - ground relationship: رابطه شکل زمینه
هیبت
در خیاطی و مد به معنای مدل
یکی از کاربردهای کلمه ی Figure زمانیه که دارید راجع به درآمد، قیمت و پول صحبت می کنید و میخواید بازه مشخص کنید

مثال :
?How much money does your dog make you per year
Last year boomer hit a six figure
...
[مشاهده متن کامل]

6 figure یعنی یک عدد ۶ رقمی که میتونه بین ۱۰۰۰۰۰ دلار باشه تا ۹۹۹۹۹۹ دلار در سال. اگه گفته بود 5 figure میشد بین ۱۰۰۰۰ تا ۹۹۹۹۹ دلار
پس میشه گفت Figure = Digit

آمار و ارقام
رقم زدن
( در سینما و ادبیات ) شمایل، چهره، اندام
sale figures
نرخ فروش
معنی اصلی این کلمه ( ( فکر کردن ) ) می باشد.
عدد - رقم
مبلغ - قیمت
هیکل - اندام
شبح - سایه
اندام، برای زن بکار میرود. درمقابل واژه shape که برای مردان بکار می رود
She'got a good figure
He in good shape
شخص وچهره در یک اثر هنری
Figure
رقم
Use an apostrophe to indicate that letters
or figures have been omitted
توی این جمله دقت کنید کلمه Figure اومده که به معنای ارقام هست
شمایل
مجسمه کوچک شخصیت های کارتونی، شخصیت فیلم ها یا شخصیت های مذهبی
1 - شخصیت مهم در جامعه
We're gonna figure this out
یک کاریش میکنیم.
گمان کردن
فرم بدن
عرض اندام کردن
به عنوان فعل رو بالا عرض کردم، به عنوان اسم:
● رقم، عدد
● شخص
● هیکل و اندام ( مربوط به زن )
● شکل، شمایل
فیگور = شکل
Jimin lover
The shape of a woman's body
شکل یا تصویر هم معنی میده
Figure 1=تصویر1
figure ( هنرهای تجسمی )
واژه مصوب: تصویر 1
تعریف: تجسم شکل ظاهری و حرکت اجسام و اندام ها
حساب کردن ، اندام
رقم و عدد: Write the amount in both words and figures. مقدار را به حروف و به رقم بنویسد
تصاویری که در کتاب ها هست و طبق یک شماربندی آورده شده است ، مثلا تصویر شماره 7

شخص , هیکل ؛ پیکره ؛ عدد ؛ شکل ؛ فکر کردن
# I could see two tall figures in the distance
# She got her figure back after having the baby
# what's this figure made of?
# Write the amount in both words and figures
...
[مشاهده متن کامل]

# a cube is a solid figure
# We figured that the train would be delayed

به گمانم، فکر میکنم. . فکر کنم بعد از سفر به چند روز استراحت نیاز دارم. 2 عدد و رقم. . double figure دو رقمی
نتیجه
دریابیدن، حساب کردن
وانمود کردن
به نمایش گذاشتن
چهره ( شخصیت معروف )
دستگیر شدن ( به معنای گرفتن، متوجه شدن، نه بازداشت شدن )
رقم
حساباشو کردن که. . . . ، حساباشو کردن که. . . . . ، نتیجه گرفتن که ( عامیانه )
I figured that since I didn't have a committed relationship with him, I had no place to say anything
حساباشو کردم که از آنجاییکه من یک رابطه ی متعهدانه با او نداشتم، پس هیچ جایگاهی ( محلی از اعراب ) نداشتم که بخواهم چیزی بگویم ( درباره ی رابطه ی نا مشروع با شخص دیگری در داستان )
...
[مشاهده متن کامل]

● به حساب آمدن ( با حرف اضافه in یا among )
● خیال کردن، پنداشتن ( که بعدش that میاد )
● متوجه شدن، فهمیدن
مظهر
authority figure ( مظهر قدرت )
وضعیت، وضع، حالت
figures - > آمار و ارقام ( مثلا عملکرد مالی یک شرکت یا نرخ بیکاران یک کشور )
نگاره ، هیکل ، پیکره ، تندیس ، شکل ، صورت ، شخص ، نقش ، رقم ، عدد، کشیدن ، تصویر کردن ، مجسم کردن ، حساب کردن ، شمردن ، پیکر
عمران : شکل
معمارى : نقش
روانشناسی : رقم
مثال:
Figures daning gracefully
پیکره ها به زیبایی و وقار میرقصند

action figure=اسباب بازی شخصیت کارتونی یا تلویزیونی
شکل. . . حالت. . . فیگور گرفتن خودمون

شخصیت
حل کردن
دیدن
فهمیدن
کشف کردن
فرم
طرح
کشیدن
فیگور
ژست
ظاهر
فرم و ضاهر توجه کنیدکه این واژه در امریکا بیشتر برای انسان کاربرد دارد
حضور
ژست
خیال کردن
پیکره زن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٦٤)

بپرس