اسم ( noun )
• (1) تعریف: a physical sensation produced by touch.
• مشابه: contact, perception, sensation, sensibility, touch
• مشابه: contact, perception, sensation, sensibility, touch
- After the accident he lost all feeling in his right hand.
[ترجمه عسل] پس از تصادف همه احساسات لامسه در دست راستش را از دست داد|
[ترجمه Ali_phu] بعد از تصادف او تمام احساسات دست راستش را از دست داد.|
[ترجمه Elina] بعد از تصادف تمام حس دست راستش را از دست داد.|
[ترجمه Mahdi🌿] او پس از تصادف تمام عملکرد های دست راستش را از دست داد|
[ترجمه گوگل] پس از تصادف او تمام احساس خود را در دست راست خود از دست داد[ترجمه ترگمان] بعد از تصادف همه احساس را در دست راستش از دست داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a general consciousness, perception, or sensation more or less independent of intellectual or physical activity.
• مترادف: awareness, consciousness, sentience
• مشابه: apprehension, attitude, impression, spirit
• مترادف: awareness, consciousness, sentience
• مشابه: apprehension, attitude, impression, spirit
- There is a feeling of a new beginning in the country.
[ترجمه گوگل] احساس یک شروع جدید در کشور وجود دارد
[ترجمه ترگمان] احساس آغاز جدیدی در کشور وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] احساس آغاز جدیدی در کشور وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- These features of the train give the passengers a feeling of safety.
[ترجمه گوگل] این ویژگی های قطار به مسافران احساس امنیت می دهد
[ترجمه ترگمان] این خطوط قطار به مسافران احساس امنیت می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این خطوط قطار به مسافران احساس امنیت می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: an unclear or vague awareness.
• مترادف: sensation, sense
• مشابه: idea, impression, notion
• مترادف: sensation, sense
• مشابه: idea, impression, notion
- I have a feeling that I've met you somewhere before.
[ترجمه سودا] احساس کردم شمارو قبلا جایی ملاقات کردم|
[ترجمه نیکنام] من احساس می کنم شما را قبلا جایی دیدم ( ملاقات کردم ) .|
[ترجمه گوگل] این احساس را دارم که قبلاً در جایی با شما ملاقات کرده ام[ترجمه ترگمان] احساس می کنم قبلا جایی تو رو دیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: an emotion or the capacity for emotion.
• مترادف: emotion, sensibility, sensitivity
• مشابه: compassion, consciousness, sympathy
• مترادف: emotion, sensibility, sensitivity
• مشابه: compassion, consciousness, sympathy
- After seeing her, I was left with a feeling of deep sadness.
[ترجمه DM] پس از دیدن او ، احساس غم و اندوه عمیقی برایم باقی ماند|
[ترجمه گوگل] پس از دیدن او، احساس غم و اندوه عمیقی به من دست داد[ترجمه ترگمان] بعد از اینکه او را دیدم احساس ناراحتی شدیدی کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She told him he was a cruel man with no feeling for others.
[ترجمه SARA] او ( یک دختر ) به او ( یک پسر ) گفت که آن یک مرد بی رحمانه است و هیچ حسی نسبت به دیگران ندارد.|
[ترجمه گوگل] او به او گفت که او مردی ظالم است که هیچ احساسی نسبت به دیگران ندارد[ترجمه ترگمان] به او گفت که آدم سنگدلی است و هیچ احساسی نسبت به دیگران ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: (often plural) a sentimental or romantic impulse.
• مترادف: sentiment
• مشابه: affection, ardor, fervor, passion
• مترادف: sentiment
• مشابه: affection, ardor, fervor, passion
- A person can't afford to have feelings in this line of work.
[ترجمه گوگل] یک فرد نمی تواند در این مسیر کار احساسات داشته باشد
[ترجمه ترگمان] شخص نمی تواند در این خط کار احساس داشته باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] شخص نمی تواند در این خط کار احساس داشته باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Do you have feelings toward this man?
[ترجمه مهنا] ایا شما احساساتی نسبت به این مرد دارید|
[ترجمه نامرد] ایا شما احساسای نسبت به این مرد دارید|
[ترجمه گوگل] آیا نسبت به این مرد احساسی دارید؟[ترجمه ترگمان] تو احساسی نسبت به این مرد داری؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: an impression created by something perceived.
• مترادف: effect, impression
• مشابه: atmosphere, mood, perception, tone
• مترادف: effect, impression
• مشابه: atmosphere, mood, perception, tone
- The crowd produced a feeling of tension.
[ترجمه گوگل] جمعیت احساس تنش ایجاد کرد
[ترجمه ترگمان] جمعیت احساس تنش کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] جمعیت احساس تنش کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The warm light gives the room a feeling of comfort.
[ترجمه گوگل] نور گرم به اتاق احساس راحتی می دهد
[ترجمه ترگمان] نور گرم، احساس راحتی به اتاق می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نور گرم، احساس راحتی به اتاق می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: (often plural) an opinion or attitude.
- What is your feeling about this decision?
[ترجمه گوگل] احساس شما نسبت به این تصمیم چیست؟
[ترجمه ترگمان] چه احساسی در مورد این تصمیم داری؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] چه احساسی در مورد این تصمیم داری؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I tried to ask him his feelings about the matter, but he kept his opinion to himself.
[ترجمه گوگل] سعی کردم احساسش را درباره این موضوع از او بپرسم، اما او نظرش را برای خودش نگه داشت
[ترجمه ترگمان] سعی کردم احساساتش را در این مورد از او بپرسم، اما او نظر خودش را برای خودش نگه داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سعی کردم احساساتش را در این مورد از او بپرسم، اما او نظر خودش را برای خودش نگه داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She doesn't have very positive feelings about the upcoming changes.
[ترجمه گوگل] او احساسات چندان مثبتی در مورد تغییرات آینده ندارد
[ترجمه ترگمان] او احساسات بسیار مثبتی در مورد تغییرات آتی ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او احساسات بسیار مثبتی در مورد تغییرات آتی ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
مشتقات: feelingly (adv.)
مشتقات: feelingly (adv.)
• (1) تعریف: able to perceive sensation.
• مترادف: sensible, sensitive, sensuous
• متضاد: insensate, unfeeling
• مشابه: sentient
• مترادف: sensible, sensitive, sensuous
• متضاد: insensate, unfeeling
• مشابه: sentient
- the feeling part of the brain
[ترجمه نامرد] احساسی از بخش مغز|
[ترجمه گوگل] قسمت احساسی مغز[ترجمه ترگمان] احساس بخشی از مغز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: easily aroused to emotion, esp. sympathy for others.
• مترادف: emotional, fervent, passionate, sensitive
• متضاد: unfeeling
• مترادف: emotional, fervent, passionate, sensitive
• متضاد: unfeeling
- She is a feeling person who does whatever she can to help those who are less fortunate.
[ترجمه گوگل] او فردی احساسی است که هر کاری از دستش بر می آید برای کمک به کسانی که کمتر خوش شانس هستند انجام می دهد
[ترجمه ترگمان] او کسی است که هر کاری از دستش بربیاید انجام می دهد تا به کسانی که کم تر خوشبخت هستند کمک کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او کسی است که هر کاری از دستش بربیاید انجام می دهد تا به کسانی که کم تر خوشبخت هستند کمک کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید