🔹 بی حال بودن / سرحال نبودن / کلافه یا بد خلق بودن / در وضعیت روحی یا جسمی ناپایدار بودن
( زمینه ی احساسی و فرهنگی ) : این اصطلاح در انگلیسی غیررسمی برای اشاره به احساس ناخوشی مبهم به کار می ره—نه آن قدر شدید که به عنوان بیماری مطرح بشه، ولی کافی برای مختل شدن حال روزانه. در فارسی، حالت هایی مثل �بی حال بودن�، �دل گرفته بودن�، یا حتی �حوصله نداشتن� احساس مشابهی رو منتقل می کنن.
... [مشاهده متن کامل]
🔹 مثال ها:
I’m feeling a bit out of sorts today—think I need some rest. امروز یه کم بی حالم—فکر کنم باید یه کم استراحت کنم.
He’s been out of sorts since the meeting went badly. از وقتی جلسه خراب شد، یه جورایی حالش خوش نیست.
She didn’t say much—seemed out of sorts and distracted. زیاد حرف نزد—به نظر می رسید بی حوصله و حواس پرت باشه.
🔹 مترادف ها: off – unwell – down – moody – not oneself – low
( زمینه ی احساسی و فرهنگی ) : این اصطلاح در انگلیسی غیررسمی برای اشاره به احساس ناخوشی مبهم به کار می ره—نه آن قدر شدید که به عنوان بیماری مطرح بشه، ولی کافی برای مختل شدن حال روزانه. در فارسی، حالت هایی مثل �بی حال بودن�، �دل گرفته بودن�، یا حتی �حوصله نداشتن� احساس مشابهی رو منتقل می کنن.
... [مشاهده متن کامل]
🔹 مثال ها:
I’m feeling a bit out of sorts today—think I need some rest. امروز یه کم بی حالم—فکر کنم باید یه کم استراحت کنم.
He’s been out of sorts since the meeting went badly. از وقتی جلسه خراب شد، یه جورایی حالش خوش نیست.
She didn’t say much—seemed out of sorts and distracted. زیاد حرف نزد—به نظر می رسید بی حوصله و حواس پرت باشه.
🔹 مترادف ها: off – unwell – down – moody – not oneself – low
دل و دماغ نداشتن
یکم بی حوصله و مودی
... [مشاهده متن کامل]