feel obliged

پیشنهاد کاربران

i felt obliged to do that.
من احساس کردم که باید فلان کارو انجام بدم!
احساس دین به کسی داشتن ( بخاطر اینکه کاری برای شما انجام داده آمد )
به کسی مدیون بودن
Feel obligated=feel obliged
phrasal verb :
feel/be obliged to do something
مسئول انجام کاری بودن
مسئولیت چیزی را بر عهده داشتن/گرفتن
مجبور کردن کسی به انجام کاری چون قانون، قاعده یا وظیفه است
به عنوان مثال :
Employers are legally obliged to pay the minimum wage
منابع• https://www.macmillandictionary.com/dictionary/british/oblige?q=obliged• https://www.ldoceonline.com/dictionary/oblige• https://www.collinsdictionary.com/dictionary/english/to-feel-obliged-to-do• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/obliged

بپرس