feel it in one's bones

انگلیسی به انگلیسی

• feel strongly about something; sense that something is going to happen

پیشنهاد کاربران

feel/ know something in one`s bones
با پوست و گوشت چیزی را حس کردن!
از اعماق وجود حس کردن چیزی
از ته دل و جان چیزی را فهمیدن و درک کردن
I feel it my bones.
از ته دل حسش می کنم. در اعماق وجودم حسش می کنم.
I feel it in my bones you will get rich soon.
به دلم برات شده که به زودی پولدار میشی .
I feel it in my bones. . .
به دلم برات شده. .
به دلم افتاده. .
I feel it in my bones you will call me tomorrow .
به دلم افتاده فردا بهم زنگ میزنی.
✍️ شدیدا باور داشتن
✍️ از اعماق وجود حس کردن ( علی رغم هیچ گونه دلیل و مدرکی )
✍️ از ته دل احساس کردن
از ته دل احساس کردن

بپرس