احساس ناراحتی کردن
حالم بده
احساس حال بدی داشتن
حالم بده
احساس حال بدی داشتن
حالم خوب نیست، احساس می کنم مریضم = I feel ill
احساس عجیب داشتن، احساس ناراحتی کردن
احساس بیماری کردن i have been feeling funny ever since i ate the fish
از وقتی که ماهی رو خوردم احساس بیماری میکنم
سخت بودن
I feel funny about turning down that invitation for dinner
رد کردن دعوت به شام برام سخته
از وقتی که ماهی رو خوردم احساس بیماری میکنم
سخت بودن
رد کردن دعوت به شام برام سخته
اصطلاحی به معنی احساس ناراحتی یا احساس ناخوشی کردن