factor

/ˈfæk.tər//ˈfæk.tər/

معنی: عامل، نماینده، ضریب، عامل مشترک، فاکتور، حق العمل کار، عامل محافظت در برابر نور آفتاب
معانی دیگر: سازه، (ریاضی) بخشیاب، مقسوم علیه، عاد، عامل مشترک گرفتن، فاکتور گرفتن، مضرب، برابر، سنجه، معیار، میزان، کارگزار، (بازرگانی) نماینده، مباشر، سازگر، دلال، کنکار، (زیست شناسی) رجوع شود به: gene، کارگزاری کردن، مباشرت کردن، سازگری کردن، (بازرگانی) نمایندگی کردن، عامل عوامل، فاعل، سازنده

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: something that has an influence on or is a partial cause of something that happens.
مشابه: aspect, cause, consideration, element, facet, function, part, thing

- The element of surprise was an important factor in determining the outcome of the battle.
[ترجمه گوگل] عنصر غافلگیری عامل مهمی در تعیین نتیجه نبرد بود
[ترجمه ترگمان] عنصر شگفتی عامل مهمی در تعیین نتیجه این نبرد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Several factors led to the weakening of the economy.
[ترجمه گوگل] عوامل متعددی منجر به تضعیف اقتصاد شد
[ترجمه ترگمان] عوامل چندی منجر به تضعیف اقتصاد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Her decision to quit was influenced by several factors, not just the fact that she was passed up for a promotion.
[ترجمه گوگل] تصمیم او برای استعفا تحت تأثیر عوامل متعددی بود، نه فقط این که او را برای ترفیع از دست داد
[ترجمه ترگمان] تصمیم او برای ترک کردن تحت تاثیر چندین عامل بود، نه فقط این حقیقت که او ترفیع گرفته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: one who works as an agent for another.
مترادف: agent, representative
مشابه: deputy, proxy

(3) تعریف: in mathematics, one of two or more quantities that produce a given quantity when they are multiplied together; multiplicand.
مشابه: divisor, multiplicand

- Six and two are factors of twelve.
[ترجمه محمد] شش و دو ضرایب عدد دوازده هستند
|
[ترجمه گوگل] شش و دو عامل دوازده هستند
[ترجمه ترگمان] شش و دو عامل دوازده عامل هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: factors, factoring, factored
• : تعریف: in mathematics, to express (a number) in terms of its factors.
مشابه: break down, divide

جمله های نمونه

1. factor in (or into)
به حساب آوردن،درنظر گرفتن (به عنوان یکی از عوامل)

2. dissipation factor
ضریب اتلاف

3. duty factor
ضریب کارایی

4. exposure factor
عامل نوردهی

5. hereditary factor
عامل ارثی

6. invariant factor
سازه ی پایا،عامل پایدار

7. kill factor
ضریب کشندگی

8. nth factor
سازه ی n ام

9. prime factor
عامل اول

10. amplification factor
ضریب فزون سازی،عامل تقویت،ضریب تقویت

11. a key factor
عامل کلیدی،سازه ی پژنگی

12. a plus factor
عامل بیشند،عامل مساعد

13. the deciding factor
عامل تعیین کننده (سرنوشت ساز)

14. the second factor is even more important than the first one
عامل دوم از اولی هم مهمتر است.

15. the wind-chill factor
سنجه ی باد ـ سرما

16. education is an important factor in determining the mind-set
آموزش و پرورش در تعیین ساختار فکری جوانان عامل مهمی است.

17. this quilt has a high warmth factor
میزان گرمادهی این لحاف زیاد است (این لحاف خوب گرم می کند).

18. the consumption of electricity has gone up by a factor of eight
مصرف برق هشت مرتبه زیادتر شده است.

19. The environmental argument was a deciding factor.
[ترجمه گوگل]بحث محیطی یک عامل تعیین کننده بود
[ترجمه ترگمان]بحث محیطی یک عامل تعیین کننده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. This is regarded as the crucial factor in deciding who should get priority.
[ترجمه گوگل]این به عنوان عامل مهم در تصمیم گیری در مورد اینکه چه کسی باید اولویت داشته باشد در نظر گرفته می شود
[ترجمه ترگمان]این به عنوان عامل تعیین کننده در تصمیم گیری در مورد اینکه چه کسی باید اولویت داشته باشد، در نظر گرفته می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

21. Stress is often a factor in the development of long-term sickness.
[ترجمه گوگل]استرس اغلب عاملی در ایجاد بیماری طولانی مدت است
[ترجمه ترگمان]استرس یکی از عوامل رشد بیماری بلند مدت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

22. He had one potentially decisive factor in his favour: the element of surprise.
[ترجمه گوگل]او یک عامل بالقوه تعیین کننده به نفع خود داشت: عنصر غافلگیری
[ترجمه ترگمان]او یکی از عوامل بالقوه را به نفع خود داشت: عنصر غافلگیری
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

23. The threat of litigation can be a deciding factor in some business decisions.
[ترجمه گوگل]تهدید به دعوا می تواند یک عامل تعیین کننده در برخی از تصمیمات تجاری باشد
[ترجمه ترگمان]تهدید قانونی می تواند یک عامل تعیین کننده در برخی از تصمیمات کسب وکار باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

24. Take the wind-chill factor into account.
[ترجمه گوگل]عامل سرمای باد را در نظر بگیرید
[ترجمه ترگمان]فاکتور سرمای باد را در نظر بگیرید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

25. Look for the common factor in all these cases.
[ترجمه گوگل]در همه این موارد به دنبال عامل مشترک باشید
[ترجمه ترگمان]در تمام این موارد به دنبال عامل مشترک باشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

26. The economy is regarded as the decisive/key factor which will determine the outcome of the general election.
[ترجمه گوگل]اقتصاد به عنوان عامل تعیین کننده/کلیدی در نظر گرفته می شود که نتیجه انتخابات عمومی را تعیین می کند
[ترجمه ترگمان]اقتصاد به عنوان عامل تعیین کننده و تعیین کننده در نظر گرفته می شود که نتیجه انتخابات عمومی را تعیین می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

عامل (اسم)
operative, agent, factor, operator, doer, assignee, procurator, spy, propellant, operant, propellent

نماینده (اسم)
proxy, representation, deputation, agent, factor, doer, representative, envoy, delegate, deputy, assignee, envoi, exponent, symptom, indicant, delegacy, indicator

ضریب (اسم)
modulus, factor, ratio, coefficient

عامل مشترک (اسم)
factor, coefficient

فاکتور (اسم)
invoice, facture, factor, multiplier, divisor, driving force

حق العمل کار (اسم)
factor

عامل محافظت در برابر نور آفتاب (اسم)
factor

تخصصی

[حسابداری] عامل
[سینما] عامل
[عمران و معماری] ضریب - عامل - فاکتور - سازه
[کامپیوتر] عامل؛ ضریب
[برق و الکترونیک] ضریب نسبت مقدار تغییر بسیار کوچکی در ولتاژ ام یک لامپ الکترونی n پایه به مقدار تغییر بسیار کوچکی در ولتاژالکترود l ام در صورتی که جریان الکترود m ثابت بماند . - ضریب، فاکتور
[مهندسی گاز] عامل
[زمین شناسی] ضریب- فاکتور، عامل -سازه
[بهداشت] عامل
[حقوق] عامل (تولید یا فروش)، واسطه، کارگزار، حق العمل کار
[نساجی] عامل - ضریب
[ریاضیات] سازه
[پلیمر] عامل، ضریب
[آمار] عامل
[آب و خاک] فاکتور، عامل

انگلیسی به انگلیسی

• cause; agent, broker; financier, money lender; number which is multiplied with another to produce a given product (mathematics)
separate into factors (mathematics)
a factor is one of the things that affects an event, decision, or situation.
if an amount increases or decreases by a factor of a particular number, it becomes that number of times bigger or smaller.
a factor of a whole number is a smaller whole number which can be multiplied with another whole number to produce the first whole number.
you can use factor to refer to a particular level on a scale of measurement.

پیشنهاد کاربران

عامل ، نقش داشتن
factor ؛ فلسفه ی ایجاد این کلیدواژه در قانون و قواعد ایجاد کلمات، خدمت علاقمندان به مقوله ی زبان شناسی در متن زیر تحلیل و تبیین گردیده است ؛
کلمه ی factions در زبان انگلیسی با ترجمه ی جناح و دسته بندی و حزب و. . . ، بهترین کلمات مرتبط که از این کلمه برای برگرداندن آن به زبان فارسی به صورت انطباقی می شود کرد کلمه ی فاق فرق فرقه تفرقه تفریق و. . . می باشد.
...
[مشاهده متن کامل]

( فکشن ، انفکاک ، انفقاق ، انفاق ، فاق ، فقه ، فقیه ، منافق ، نفقه ، فکر، فاکتور ، فقیر ، فرق ، فرقه ، تفریق و. . . )
درک بهتر این کلیدواژه مرتبط مطلب تحلیل شده زیر ؛
نفقه ؛ انفاق نمودن و انفقاق و انفکاک و منفک نمودن بخشی از مال از اموال خودمان جهت انجام امورات زندگی به زن
در ادامه ی مطلب، کلمات مرتبط با کلمه ی نفقه و منافق و انفاق در متن زیر خدمت علاقمندان به مقوله ی زبان شناسی جهت درک بهتر این کلیدواژه تحلیل و تبیین گردیده است؛
منافق ؛ کلمه ی منافق و انفاق دو کلیدواژه ای هستند که از یک ریشه و بن واژه و یک مصدر با دو موقعیت کاربردی مختلف می باشند.
در قانون و قواعد ایجاد کلمات حرف ( ق ) به دلیل نزدیکی محل صدور آوای آن به حرف ( ک ) از ابزارهای ایجاد آوا قرار گرفته در دهان قابل تبدیل به حرف ( ک ) می باشد مثل حرف ( ق ) در موسیقی که در کلمه ی موزیک تبدیل به حرف ( ک ) شده است.
کلمه ی انفاق نمودن با ریخت انفاک یعنی منفک نمودن مالی از خودمان جهت بخشیدن به نیازمندان.
کلمه ی انفاق با فرمول انفقاق و ریخت انفکاک ، مسیر جریان مفهوم این کلمه را برای ما نمایان می کند.
کلمه ی منافق یعنی کسی که تفکر و منش او منفک از تفکر و منش ماست و وجود او در جامعه باعث ایجاد انفقاق و تفرقه در جامعه است.
کلمه نفقه نیز که هم خانواده با کلمه ی انفاق و منافق می باشد به مفهوم منفک نمودن مال از اموال مرد به زن در مسایل زندگی می باشد.
همچنین کلمه ی فک در صورت و دهان انسان نماد منفک بودن با قابلیت انفکاک نمودن غذا در اندام انسان است.
کلمه ی افغانستان با ریخت افکانستان نیز به مفهوم سرزمین منفک شده و فغان شده از سرزمین مادری خود، ایران زمین دارای معنا و مفهوم می باشد.
کلمه ی فغان سر دادن نیز در یک موقعیت کاربردی دیگر به مفهوم فریادی که از درد جدایی و منفک شدن باشد مرتبط با کلمات فوق می باشد.
اصطلاح فاق شلوار و فرق سر نیز از جهت تفریق بودن در واقعیت این مفهوم دارای معنا می باشد.
وجود حرف ( ر ) با ذات آوایی و تکرار گونه ای که از محل صدور آوای خود از ابزارهای ایجاد کلام واقع شده در دهان دارد در میان ساختمان کلمه ی فرق نماد یک جدایی مستمر و امتداد دار در مفهوم این کلمه می باشد .
یعنی عدم وجود حرف ( ر ) در ساختمان کلمه ای مثل فاق شلوار که در مکالمات روزمره در مورد شلوار و تنبان رایج می باشد مفهوم فاقد امتداد و استمرار و جدایی محدود در واقعیت کار به راحتی قابل مشاهده است.
پاکستان ، پکستان ، فکستان ، فغستان ، فرقستان ، فغان ستان ، افغانستان ، افکانستان ، استان انپکاک شده یا انفکاک شده و منفک شده و پاک شده و فارغ شده و متفرقه و فرقه فرقه شده و تفریق شده و مجزا
اصطلاح پاک شدن و پاک کردن نیز به لحاظ مفهومی در موقعیت های کاربردی مختلف به معنی جدا شدن و جداسازی و منفک شدن از چیزی می باشد.
کشور افغانستان و پاکستان نیز وقتی از مام وطن از آغوش ایران بزرگ، منفک و منفق و فارغ و انفراق و جدا شد نامگذاری شد.
کلمه ی افغانستان و پاکستان و کلمات هم خانواده دیگر با مصدر فک به لحاظ مصدر و بن واژه مرتبط با کلمه ی فک و فکان و اُفق و آفاک و انفکاک می باشد.
کلمه ی آفاق با ریخت آفاک نیز در خط افق به معنی مرز قابل تفکیک و انفکاک شده جهت مشخص شدن محدوده ی دیدن و نادیدن در کرانه ی چشم و در پهنه ی زمین به علت انحنایی که در سطح زمین وجود دارد دارای معنا و مفهوم می باشد.
در قانون و قواعد ایجاد کلمات در مورد کلمه ی پاکستان دو حرف ( پ ف ) به دلیل نزدیکی محل صدور آوای آنها قابل تبدیل به همدیگر می باشند مثل دو کلمه ی پارس و فارس یا پُرس و فُرس و فراوان از این دست کلمات
Fake ؛ حتی کلمه ی فِیْک با ترجمه و برگردان رایج به زبان فارسی به معنی جعلی و تقلبی ولی در اصل به معنی منفک از خصوصیات جنس اصلی مرتبط با مطلب فوق دارای معنا و مفهوم می باشد
اگر هم رد این کلمه را در زبان انگلیسی دنبال کنیم کلمه ی facts به معنی فکری که مجزا و جدا و منفک از دیگر تفکرات به معنی یک ایده و نظر جداگانه باشد دارای معنا و مفهوم می باشد.
همچنین کلمه ی فاکتور نمودن کالا به معنی مستند نمودن کالای فروخته شده از جهت منفک شدن آن محصول از دیگر محصولات کارخانه یا factory دارای معنا و مفهوم می باشد.
فلسفه و واقعیت کلمه ی factory نیز با ترجمه و برگردان کارخانه به زبان فارسی از جهت منفک نمودن محصول جهت فروش از محصولات کارخانه می باشد.
همچنین در علم ریاضیات اصطلاح فاکتور گیری کلمه ی گرفتن در فاکتور گیری گویای منفک نمودن یک مسیله در علم ریاضیات جهت پرداختن به آن به صورت جداگانه می باشد.
فکر ؛ در قانون و قواعد ایجاد کلمات از یک زاویه کلمه ی فکر از انفکاک و تفکیک نمودن و انفقاق ایجاد گردیده است.
کلیدواژه ی فکر، قوه ای از قوای انسان می باشد که این امکان را به انسان می دهد تا مسایل را بتواند از هم تفکیک کند و بتواند جداگانه به مسائل بپردازد.
اگر یک تعریف موازی و غیرانطباقی برای انسان فکور از جهت تفکیک نمودن مسایل و پرداختن آنها به صورت جداگانه داشته باشیم کلمه ی خردمند می باشد.
اصطلاح کلمه ی خردمند برای انسانهای فکور از جهت خُرد نمودن مسایل جهت تجزیه تحلیل نمودن برای درک و هضم مسایل و ماندگاری آن در ذهن دارای معنا و مفهوم می باشد.
به طوری که حتی کلمه ی خوردن در اصطلاح غذا خوردن از جهت خورد نمودن غذا جهت هضم آن مرتبط با مفهوم مطلب فوق می باشد.

↩️ دوستان لطفاً به این توضیحات خوب دقت کنید:
📋 در زبان انگلیسی یک root word داریم به اسم fact
📌 این ریشه، معادل "made" و "done" می باشد؛ بنابراین کلماتی که این ریشه را در خود داشته باشند، به "made" یا "done" مربوط هستند.
...
[مشاهده متن کامل]

📂 مثال:
🔘 fact: something that is made or exists as a result of reality
🔘 factual: based on actual facts, representing what is done or proven
🔘 factory: a place where things are made in large quantities using machines and labor
🔘 manufacture: to make something through industrial processes
🔘 artifact: an object made by human hands, often of historical or cultural significance
🔘 satisfaction: the feeling that something has been done to fulfill expectations
🔘 factor: an element or contributor that influences an outcome
🔘 petrifaction: the process of turning organic material into stone
🔘 malefactor: a wrongdoer or person who commits harmful actions
🔘 benefactor: someone who does good or provides support for others
🔘 stupefaction: the state of being stunned or amazed, making someone unable to react or think clearly

تو حسابداری وقتی مطالبات یک شرکت نزد بانک فروخته میشه ( تنزیل ) بهش میگن factor شده
1. عامل 2. ضریب 3. درجه. میزان 4. کارگزار. نماینده. مباشر 5. حق العمل کار. دلال 6. خریدار دین. دین خر
مثال:
a causative factor
یک عامل سببی
( در معنای فعلی ) لحاظ کردن
عامل، عاملی
مثال: One of the factors contributing to his success was hard work.
یکی از عواملی که به موفقیت او کمک کرد، کار سخت بود.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
factor 2 ( n ) =a number that divides into another number exactly, e. g. 1, 2, 3, 4, 6, and 12 are the factors of 12. factorize ( v ) =to express a number in terms of its factors, factorization ( n )
factor
factor 1 ( n ) ( f�ktər ) =one of several things that cause or influence sth, e. g. economic factors. the key factor.
factor
در ریاضیات به معنای "ضریب" و در حوزه های دیگر به معنای "عامل" یا "موءلفه" می باشد
بطور مثال: There are four factors of 15, i. e, 1, 3, 5 and 15
The rise in crime is mainly due to social and economic factors.
افزایش جرم و جنایت به طور عمده ناشی از عوامل اقتصادی و اجتماعی است
به معنای ویژگی و شاخصه هم میشه
عامل
مؤلفه
سازه
عامل سازنده
عامل - فاکتور
When you plan to immigrate, you better consider the country's weather. Because Weather is a big factor
آب و هوا عامل خیلی مهمیه
لحاظ کردن
میزان
مقدار
اندازه
هم می شود
ریزسازه، سازه، خمیرمایه، بنمایه، دستمایه
معیار - عامل
?What factors are important to you on deciding a university to attend
چه معیارهایی برات مهمه برای تصمیم گیری روی اینکه چه دانشگاهی بری؟
factor ( ریاضی )
واژه مصوب: عامل 2
تعریف: چندجمله‏ای یا عددی که چندجمله‏ای یا عدد مفروضی بر آن بخش‏پذیر باشد
موضوع، مورد

Detail
Feature
characteristic
Facet
Aspect
Part
Things
عامل
سازگر، سازه
Factor in= take in to account
به حساب آوردن
A trait to deceive which is a self ego lost factor
یک ویژگی برای فریب دادن که یک عامل از دست رفته خود فرد است
Be a power factor
�� It's not good for me to slap my pain
عامل قدرت شغلت باش
سیلی زدن من دردش برات خوب نیست
شاخص و معیار
( ریاضیات ) شمارنده ( مثلا اعداد ۱و۲و۳و۴و۶و۱۲ شمارنده های عدد۱۲ هستند )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٨)