fill

/ˈfɪl//fɪl/

معنی: انباشتن، باد کردن، بار کردن، سیر کردن، پر کردن، پر شدن، متراکم وانباشته کردن، نسخه پیچیدن، اکندن
معانی دیگر: پر کردن یا شدن، آکندن، لبالب کردن، سرشار کردن، لبریز کردن یا شدن، مملو کردن یا شدن، (شغل و غیره) دارا بودن، منصوب کردن یا شدن، گماشتن، (سخنرانی و بازیگری و غیره) انجام دادن، ایفا کردن، (نیاز و غیره را) برآوردن، اجرا کردن (سفارش و غیره)، (سوراخ و غیره را) بند آوردن، بستن، (دندان را) پر کردن، خوراک دادن، (کشتی) بادبان را (از باد) پر کردن، (بادبان را با باد) شکم دار کردن، (آنچه که برای سیر کردن یا اقناع کافی باشد) سیر کن، کام دل، (آنچه که با آن ناصافی یا گودی زمین را صاف کنند) خاکریز، گودی پر کن، سنگ ریز، خاک، (دارو سازی) نسخه پر کردن، (زمین پست یا گود را با خاکریزی و غیره) بالا آوردن، خاکریزی و تسطیح کردن، (آنچه که برای پر کردن چیزی به کار رود) پر کنک، پر کنه، زمین خاکریزی شده، خاکریز راه آهن، خاک ریز زیر ریل ها، (راه) بستر

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fills, filling, filled
(1) تعریف: to cause to become full; put as much as possible into.
متضاد: empty, hollow
مشابه: brim, cram, crowd, glut, jam, lade, line, load, overcrowd, overstuff, pack, squeeze, stuff

- He filled the box with candy.
[ترجمه Ertoy] او جعبه را با آب نبات پر کرده بود
|
[ترجمه A] او جعبه را پر از ا بر نبات کرد
|
[ترجمه میترا افزوده] او جعبه را با شکلات ( یا آبنبات ) پرکرد
|
[ترجمه گوگل] جعبه را با آب نبات پر کرد
[ترجمه ترگمان] جعبه را پر از شکلات کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to take up all or most of the space in.
مترادف: crowd
مشابه: clog, congest, jam, occupy, overcrowd, pack, take

- Rabbits filled the cage.
[ترجمه mobina] خرگوش ها قفس را پر کرده بودند
|
[ترجمه میترا افزوده] قفس پر بود از خرگوش ها
|
[ترجمه گوگل] خرگوش ها قفس را پر کردند
[ترجمه ترگمان] خرگوش ها قفس را پر کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to pervade completely or almost so.
مترادف: charge, permeate, pervade, saturate
مشابه: impregnate, penetrate, suffuse

- The scent of flowers filled the air.
[ترجمه گوگل] عطر گل ها فضا را پر کرده بود
[ترجمه ترگمان] عطر گل ها فضا را پر کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to fully satisfy (a need or desire).
مترادف: content, fulfill, sate, satiate, satisfy
مشابه: answer, appease, feed, meet, surfeit

- He filled his appetite for candy by eating chocolate.
[ترجمه گوگل] او اشتهای خود را برای شیرینی با خوردن شکلات پر کرد
[ترجمه ترگمان] او اشتهایش را با خوردن شکلات پر کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to work or perform in.
مشابه: carry out, discharge, fulfill, occupy

- He fills the position adequately.
[ترجمه گوگل] او این موقعیت را به اندازه کافی پر می کند
[ترجمه ترگمان] او موقعیت را به اندازه کافی پر می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to close up or plug.
مترادف: plug
مشابه: bung, caulk, chink, close, cork, seal, stop

- The dentist filled the cavity.
[ترجمه گوگل] دندانپزشک حفره را پر کرد
[ترجمه ترگمان] دندان پزشک محفظه را پر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to prepare or make up (a prescription).
مشابه: prepare, supply
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: fill in, fill out
• : تعریف: to become full.
متضاد: empty
مشابه: congest, distend, expand, lade, load, load up, overcrowd, overflow
اسم ( noun )
مشتقات: filled (adj.)
• : تعریف: a sufficient or satisfying quantity or amount.

- He ate his fill of peanuts.
[ترجمه A] او زیاد بادم زمینی خورده بود
|
[ترجمه تینا علیه] او یک دل سیر بادام زمینی خورد
|
[ترجمه گوگل] بادام زمینی اش را خورد
[ترجمه ترگمان] اون پر از بادوم زمینی خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. fill the glass up to here
لیوان را تا اینجا پرکن.

2. fill the wine beaker for i know not . . .
پرکن قدح باده که معلومم نیست . . .

3. fill this application and sign it on the bottom
این فرم را پر کنید و پای آن را امضا کنید.

4. fill this form out and sign it on the bottom
این ورقه را پر کنید و پای آن را امضا فرمایید.

5. fill a tooth
دندان را پر کردن

6. fill in
1- (باچیزی) پر کردن

7. fill one in on
(عامیانه) اطلاعات اضافی را کامل دادن به،(کسی را) کاملا در جریان گذاشتن

8. fill one's shoes
جای کس دیگر را گرفتن،جانشین دیگری شدن

9. fill out
1- بزرگتر یا گرد تر شدن،گوشت بالا آوردن،کمی چاق شدن،از لاغری در آمدن،عضله به هم زدن 2- (ورقه ی درخواست و غیره را)پر کردن

10. fill the bill
(عامیانه) رضایتبخش بودن،حایز شرایط بودن

11. fill the bill
به کار خوردن،به درد خوردن،قابل استفاده بودن

12. fill up
پرپر کردن،لبریز کردن،کاملا پر کردن

13. don't fill your mouth too much with food!
دهانت را بیش از اندازه پر از غذا نکن !

14. please fill in the blanks on this form
لطفا جاهای خالی این درخواستنامه را پر کنید.

15. the fill for a trench
خاک برای پر کردن چال

16. to fill a room with smoke
اتاق را پر از دود کردن

17. to fill one's life with joy
زندگانی خود را از خوشی سرشار کردن

18. to fill one's lungs with fresh air
شش خود را از هوای تازه پر کردن

19. to fill out a check
چک نوشتن (یا پر کردن)

20. to fill something half full
چیزی را نیمه پر کردن

21. to fill the tub for a bath
وان را برای استحمام پر کردن

22. to fill with elation
مملو از شوق و شعف کردن

23. back and fill
(کشتی بادبانی) ویراژ دادن،به چپ و راست رفتن

24. marry, multiply and fill the earth!
ازدواج کن و زاد و ولد کن و زمین را پر کن !

25. she wept her fill
او تا دلش خواست گریه کرد.

26. to eat and drink one's fill
به قدر دلخواه خوردن و نوشیدن

27. they gave him a five-page form to fill
یک پرسشنامه ی پنج صفحه ای به او دادند که پر کند.

28. i write a prescription for the pharmacist to fill
من نسخه می نویسم که داروساز آنرا بپیچد.

29. rainwaters percolated between the sands and gravels that fill the valley
آب باران از میان شن ها و ریگ هایی که دره را پر کرده بود تراوش می کرد.

30. when he got to the rose bush, sa'di wanted to fill his lap (with roses) for his disciples, but rose-fragrance so intoxicated him that he let go of his lap
سعدی می خواست که چون به درخت گل رسد دامنی پر کند هدیه ی اصحاب را ولی بوی گل چنان مستش کرد که دامنش از دست برفت.

31. none can partake of the meal until the master has had his fill
تا ارباب سیر نشده هیچکس نمی تواند از غذا بخورد.

مترادف ها

انباشتن (فعل)
assemble, accumulate, stack, fill, stuff, cumulate, hoard, bulk, agglomerate, hill, garner, stash, stow

باد کردن (فعل)
fill, heave, distend, bulge, bag, perk, inflate, bloat, fluff, swell, brag

بار کردن (فعل)
prime, burden, fill, load, weight, pack, freight, lade, steeve

سیر کردن (فعل)
satiate, feed, fill, go, move, travel, walk, tour, sate, glut, rotate, revolve, cloy, roam, give to eat, saturate

پر کردن (فعل)
stop, fill, stuff, heap, load, glut, poison, infect, stud, deplume, fill in, stow, plenish, thwack, suffuse

پر شدن (فعل)
fill

متراکم وانباشته کردن (فعل)
fill

نسخه پیچیدن (فعل)
fill

اکندن (فعل)
fill

تخصصی

[عمران و معماری] خاکریز - پر کردن - سنگریز - خاکریزی - خاکریز کردن
[کامپیوتر] پر کردن - پر کردن - در برنامه های گرافیکی، رنگ یک شیء . رنگها ممکن است شکل یکنواخت داشته یا سایه هایی داشته باشند که از یک رنگ به دیگری تغییر کنند. این رنگ می تواند الگو نیز باشد . نگاه کنید به linear file ; uniform fill .
[مهندسی گاز] پرکردن
[زمین شناسی] خاکریز، پرکردن، سنگریز- خاکریزی، خاکریز کردن، رسوب پر کننده - در رسوب شناسی : هر رسوبی که توسط هر عاملی، بطوری نهشته شده است که یک دره، چاله یا سایر فرورفتگی ها را بطور کامل یا بخشی پر می کند.
[نساجی] پرکردن
[ریاضیات] پر کردن
[خاک شناسی] پرکننده
[آب و خاک] خاکریز خاکریزی

انگلیسی به انگلیسی

• satisfying amount of food or drink; amount needed to fill a receptacle; something used to fill; something which fills
put in until full; supply with as much as is needed; satisfy, satiate (one's appetite); put a filling in a dental cavity; meet a need; substitute for, do the job of; supply information; prepare a medical prescription
if you fill a container or area, you put a large amount of something into it, so that it is full.
if something fills a space, it is so big or there are such large numbers or amounts of it that there is very little room left.
to fill means to become full of things, people, or a substance.
if something fills you with an emotion or if an emotion fills you, you experience this emotion strongly.
if something fills a need or gap, its activity or existence satisfies or removes it.
something that fills a role or position performs a particular function or has a particular place within a system.
if you have had your fill of something, you do not want to experience it or do it any more; an informal expression.
see also filling.
when you fill in a form, you write information in the spaces on it.
if you fill someone in, you give them detailed information about something.
if you fill in for someone else, you do their job for them in their absence.
when you fill out a form, you write information in the spaces on it.
if a thin person fills out, he or she becomes fatter.
if you fill up a container, you put a large amount of something into it, so that it is full.
if a place fills up, it becomes full of things or people.

پیشنهاد کاربران

fill
اطلاعات دادن
در جریان گذاشتن کاری
گفتن موضوعی
fill: پرکردن
به معنی "دندان پُر کردن" هم هست
A fell is a kind of hill. for example fell running
نسخه پیچیدن
I had the prescription filled at drugstore on the way home.
fill ( باستان‏شناسی )
واژه مصوب: آکند
تعریف: نهشته ای که در پدیداری چون حفره یا گودال به طور طبیعی یا به دست انسان انباشته شده است
پُراندن.
تکمیل کردن
توپُراندن چیزی با چیزی.
اشباع شدن
fill means make or become full
پرکردن🥣🍥👛
fill means make or become full
کانون زبان ایران
مصالح ( در مهندسی ژئوتکنیک معنای خاکریز، مصالح خاکریز و مصالح پرکننده را دارد ولی در داخل جمله می تواند به عنوان مصالح ترجمه گردد )
[زمین شناسی]
پُر شدگی ، انباشتگی
انجام سفارش یا دستور مشتری ( در بازارهای مالی )
اجرا کردن یا اجرا شدن یک سفارش
معنی Fill Price یعنی قیمتی که شفارش شما در آن انجام شده.
پر کردن یا پرشدن
پر کردن
ضرب - المثل: مالامال از چیزی بودن - لبالب از چیزی بودن
to have one's fill of sth
ضرب - المثل: بطور حسابی از چیزی داشتن -
to have one's fill of sth
someone's fill is as much as they want or can deal with:
He took only a few minutes to eat/drink his fill.
I'd had my fill of his rude remarks.
[پود]در مقابل تار
اشغال کردن
You're only happy when your sorry head is filled with dope
فرا گرفتن
Fill out the table below
پر کردن - پر شدن - اشغال کردن . منصب .
( شغل ) به عهده گرفتن
fill means make or become full
نوشتن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٠)

بپرس