صفت ( adjective )
• : تعریف: clear; manifest; obvious.
• مترادف: apparent, clear, manifest, obvious, plain, unmistakable
• متضاد: unapparent
• مشابه: clear-cut, conspicuous, distinct, noticeable, overt, palpable, patent, perceptible, tangible, visible
• مترادف: apparent, clear, manifest, obvious, plain, unmistakable
• متضاد: unapparent
• مشابه: clear-cut, conspicuous, distinct, noticeable, overt, palpable, patent, perceptible, tangible, visible
- The couple's happiness was evident to all.
[ترجمه گوگل] خوشحالی این زوج برای همه آشکار بود
[ترجمه ترگمان] خوشبختی و سعادت این دو نفر کام لا مشخص بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خوشبختی و سعادت این دو نفر کام لا مشخص بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It is evident to me that you do not wish to answer the question.
[ترجمه گوگل] برای من واضح است که شما نمی خواهید به این سوال پاسخ دهید
[ترجمه ترگمان] واضح است که تو نمی خواهی به این سوال پاسخ بدهی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] واضح است که تو نمی خواهی به این سوال پاسخ بدهی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید